1 دل زدستم شد و دلدار بدستم نامد سخت بی یارم وآن یار بدستم نامد
2 زآن گلستان که ببویش همه آفاق خوشست گل طلب کردم و جز خار بدستم نامد
3 سوزن عقل بسی جامه تدبیر بدوخت لیک سر رشته این کار بدستم نامد
4 در تمنای وصالش بامید شادی غم بسی خوردم وغمخوار بدستم نامد
1 ای که شیرینی تو شور در آفاق افگند حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند
2 هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند
3 گر بتریاک وصالم برسانی باری پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند
4 هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند
1 ای که در باغ نکویی بتو نبود مانند گل برخسار نکو سرو ببالای بلند
2 هیچ کس نیست زخوبان جهان همچون تو هرگز استاره بخورشید نباشد مانند
3 با وجود تو که هستی ز شکر شیرین تر نیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قند
4 کبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکست ناز مستانه تو بیخ قرارم برکند
1 هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند از لبش کام دل وقوت روان بستاند
2 زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند ملک الموت نیارست که جان بستاند
3 هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد بنده چون دست ندارد بدهان بستاند
4 دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن چشم مستش دل صاحبنظران بستاند
1 نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند
2 مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند
3 مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند
4 بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند
1 دلی کز وصل جانان بازماند تنی باشد که از جان باز ماند
2 نگارینا منم بی روی خوبت شبی کز ماه تابان باز ماند
3 چه باشد حال آن بیچاره عاشق که از وصلت بهجران باز ماند
4 چه گردد ذره سرگشته راحال که از خورشید رخشان باز ماند
1 عاشقانی که مبتلای تواند پادشاهند چون گدای تواند
2 حزن یعقوبشان بود زیرا هر یک ایوب صد بلای تواند
3 گرچه دارند در درون صد درد همه موقوف یک دوای تواند
4 دل قومی بوصل راضی کن که بجان طالب رضای تواند
1 مقبل آن قومی که با تو عشق دعوی کرده اند وز دو عالم قصد آن درگاه اعلی کرده اند
2 روضه مأوی نمی خواهند و نخلستان خلد بینوایانی که در کوی تو مأوی کرده اند
3 زندگی تن چو جان را مانع است از روی تو عاشقان زنده دل مردن تمنی کرده اند
4 عاشقان از بهر جانان ترک عالم گفته اند زاهدان از بهر جنت ترک دنیی کرده اند
1 آخر ای سرو قد سیب زنخدان تا چند دل بیمار من از درد تو نالان تا چند
2 از پی یافتن روز وصالت چون شمع خویشتن سوختن اندر شب هجران تا چند
3 زآرزوی لب خندان تو هر شب ما را خون دل ریختن از دیده گریان تا چند
4 گل خندانی و ما در غم تو گریانیم آخر این گریه ما زآن لب خندان تا چند
1 چه مرد عشق تو باشند خودپرستی چند ببین چه لایق این ذروه اند پستی چند
2 اگر پرستش یارست عشق را معنی چگونه یار پرستند خودپرستی چند
3 بنقل مجلس وصلت چه لایق اند ایشان که خمر عشق تو ما خورده ایم مستی چند
4 حدیث دنیی و عقبی مپرس از عشاق که هست و نیست ندانند نیست هستی چند