1 هرآن نسیم که ازکوی یار برخیزد زبوی اودل وجان را خمار برخیزد
2 دهند گردن تسلیم سروران جهان بهر قلاده که از زلف یار برخیزد
3 اسیر عشق برند از قبیلهای عرب چو چشم هندوی تو ترکوار برخیزد
4 اگر زحسنش مرخلق را خبر باشد هزار عاشقش ازهر دیار برخیزد
1 کسی کز دل سخن گوید دمش چون جان اثر دارد بپرس از وی که صاحب دل زعلم جان خبر دارد
2 ازآن معدن طلب کن زر که باشد اندرو وجوهر گل ومیوه زشاخی جو که برگ سبز وتر دارد
3 تو هر صورت نمایی را مدان از اهل این معنی که نی هر بحر مروارید ونی هر نی شکر دارد
4 درین بازار قلابان بهر جانب نظر می کن زصرافی حذر می کن که روی اندود زر دارد
1 درین سخن صفت حسن یار چون گنجد حساب بی عدد اندر شمار چون گنجد
2 درین جهان که مرا بهره زوست دلتنگی چو عشق یار نگنجید یار چون گنجد
3 بعالمی که ز زلف و رخش اثر باشد درو دو رنگی لیل و نهار چون گنجد
4 چو ماه اشرقت الارض بر جهان تابد در آسمان و زمین نور و نار چون گنجد
1 باز آن زمان رسید که گلزار گل کند هر شاخ میوه آرد وهرخارگل کند
2 عاشق بدو نظر نکند جز ببوی دوست باغ ار شکوفه آرد وگلزار گل کند
3 میوه فروش کی خردش بر امید سود گرموم رنگ داده ببازار گل کند
4 بربوی وصل دوست درخت امید ماست شاخی که کم برآرد وبسیار گل کند
1 در دل از عشق کسی گر خار خارت اوفتد قصه درد دل من استوارت اوفتد
2 توچنین آزاد و فارغ غافلی از کار من باش تا با چون خودی زین نوع کارت اوفتد
3 باد عشق اریک نفس بر خرمن عقلت وزد آتش اندر کاهدان اختیارت اوفتد
4 این پریشانی که مارا در دلست از عشق تو زآن همی ترسم که اندر روزگارت اوفتد
1 نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند
2 مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند
3 مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند
4 بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند
1 فتنه خفته ز چشم مست تو بیدار شد خاصه آن ساعت که زلفت نیز با او یار شد
2 در شب هجرت ببینم روز وصلت را بخواب گر تواند بخت خواب آلود من بیدار شد
3 روزگاری ناکشیده محنت هجران تو چون توان از نعمت وصل تو برخوردار شد
4 تا بدیدم نرگس مخمور تو از خمر عشق آنچنان مستم که نتوانم دگر هشیار شد
1 بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد
2 آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده چشم از همه در بست و بروی تونظر کرد
3 مارا کمر تو زمیان تو نشان داد مارا سخن تو زدهان تو خبر کرد
4 چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم تا دیده معنیم تماشای صور کرد
1 این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد
2 ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد
3 از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی کین آب (و) لطف هرگز در ما و طین نباشد
4 ای خدمت تو کردن بهتر ز دین و دنیا آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد
1 سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد نمیرد تا ابد آنکس که او را چون تو جان باشد
2 رخت در مجمع خوبان مهی بر گرد او انجم تنت در زیر پیراهن گل اندر پرنیان باشد
3 نگاری را که موی او سر اندر پای او پیچد کجا همسر بود آنکس که مویش تا میان باشد
4 چو چشم و ابرویش دیدی ز مژگانش مشو غافل بترس ای غافل از مستی که تیرش در کمان باشد