1 باز آن زمان رسید که گلزار گل کند هر شاخ میوه آرد وهرخارگل کند
2 عاشق بدو نظر نکند جز ببوی دوست باغ ار شکوفه آرد وگلزار گل کند
3 میوه فروش کی خردش بر امید سود گرموم رنگ داده ببازار گل کند
4 بربوی وصل دوست درخت امید ماست شاخی که کم برآرد وبسیار گل کند
1 چون قهرمان عشق تو با هر که کین کند گر آسمان بود بدو روزش زمین کند
2 عشقت که کفر پیش وی ایمان کند درست از حسن لشکر آرد وتاراج دین کند
3 خورشید روی تو که جهان چون بهشت ازوست هر ذره را ز حسن به از حور عین کند
4 خورشید چون بساط زمین پی سپر شود گر حسن بهر شاه رخت اسب زین کند
1 آه درد مرا دوا که کند چاره کارم ای خدا که کند
2 چون مرا دردمند هجرش کرد غیر وصلش مرا دوا که کند
3 از خدا وصل اوست حاجت من حاجت من جز او روا که کند
4 من بدست آورم وصالش لیک ملک عالم بمن رها که کند
1 اگر بخت و اقبال یاری کند مرا یار من غمگساری کند
2 درین کار اگر یار باید مرا جز او کس نخواهم که یاری کند
3 چو بر آسمان اسب یابد مسیح چرا بر زمین خر سواری کند
4 تو آنی که بی شمع رویت مرا چراغ فلک خانه تاری کند
1 آنچه عشقت با دل ما می کند موج در اطراف دریا می کند
2 آنچه دارم عشق تو از من ببرد هرچه بیند ترک یغما می کند
3 نقطه خال عدس مقدار تو چون عدس تولید سودا می کند
4 هر غمی کز عشقت آید در درون جان برغبت در دلش جا می کند
1 عاشقان را که دل مرده زعشقت زنده است تو چو جانی وهمه بی تو تن بی جانند
2 شود از شعله جهانسوز چراغ خورشید گر چو شمع قمرش با تو شبی بنشانند
3 طوطیانی که بیاد تو دهان خوش کردند ازبر خویش شکر را چو مگس می رانند
4 خوب رویان همه چون انجم و خورشید تویی همه از پرتو رخساره تو پنهانند
1 ای ماه اختران تو اندر زمین مهند وی شاه چاکران تو در مملکت شهند
2 آن رهبران که سوی تو خوانند خلق را گر عشق تو دلیل ندارند گمرهند
3 در روز زندگانی خویش آن بد اختران بی آفتاب عشق تو شبهای بی مهند
4 در عشق عاجزند چو در جنگ گربه موش گرگان شیر پنجه که درحیله روبهند
1 دردمندان غم عشق دوا می خواهند بامید آمده اند از توترا می خواهند
2 روز وصل تو که عیدست ومنش قربانم هرسحر چون شب قدرش بدعا می خواهند
3 اندرین مملکت ای دوست توآن سلطانی که ملوک ازدر تو نان چو گدا می خواهند
4 بلکه تا برسر کوی تو گدایی کردیم پادشاهان همه نان از در ما می خواهند
1 گر او مراست هرچه بخواهم مرا بود ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود
2 با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام گو هردو کون از آن تو واو مرا بود
3 در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود
4 باآب دیده زآتش شوقش بگور شو تا خاک تیره را ز روانت صفا بود
1 غم عشق تو مقبلان را بود چنین درد صاحب دلان را بود
2 تن از خوردن غم گدازش گرفت چنین لقمه یی قوت جان را بود
3 غم جان فزایت غذای دلست تن اشکمی آب ونان را بود
4 چو خورشید سوی زمین ننگرد اگر چون تو مه آسمان را بود