1 در حلقه زلف تو هر دل خطری دارد زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
2 برآتش دل آبی از دیده همی ریزم تا باد هوای تو برمن گذری دارد
3 من در حرم عشقت همخانه هجرانم در کوی وصال آخر این خانه دری دارد
4 تو زاده ایامی مردم نبود زین سان این مادر دهرالحق شیرین پسری دارد
1 هرکه در عشق نمیرد به بقایی نرسد مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
2 تو به خود رفتی از آن کار به جایی نرسید هرکه از خود نرود هیچ به جایی نرسد
3 در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
4 عاشق از دلبر بیلطف نیابد کامی بلبل از گلشن بیگل به نوایی نرسد
1 یار ار بچشم مست سوی ما نظر کند دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند
2 آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند
3 بی مهر ماه طلعت او آفتاب را آن نور نی که مشعله صبح برکند
4 ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند
1 دلی کز وصل جانان بازماند تنی باشد که از جان باز ماند
2 نگارینا منم بی روی خوبت شبی کز ماه تابان باز ماند
3 چه باشد حال آن بیچاره عاشق که از وصلت بهجران باز ماند
4 چه گردد ذره سرگشته راحال که از خورشید رخشان باز ماند
1 عمر بی روی یار چون باشد بوستان بی بهار چون باشد
2 عشق با من چه می کند دانی آتش و مرغزار چون باشد
3 چند گویی که باغمش چونی ملخ و کشتزار چون باشد
4 بار بر سر گرفته ره درپیش رفته در پای خار چون باشد
1 هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند از لبش کام دل وقوت روان بستاند
2 زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند ملک الموت نیارست که جان بستاند
3 هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد بنده چون دست ندارد بدهان بستاند
4 دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن چشم مستش دل صاحبنظران بستاند
1 دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد بهر بیماری دل درد تو درمان آورد
2 هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو صدچو من یعقوب را در بیت احزان آورد
3 سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر ناگهان پیراهن یوسف بکنعان آورد
4 آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد
1 بسی گفتم ترا گر یاد باشد که دم بی یاد جانان باد باشد
2 دل ویران بعشق تست معمور جهان ای جان بعدل آباد باشد
3 خلاف عشق کردن کار نفس است خلاف هود کار عاد باشد
4 همه کس را نباشد جوهر عشق همه آهن کجا پولاد باشد
1 بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیرد بجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیرد
2 کسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبم که بر کجا نهد آن دل که از تو برگیرد
3 بیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفت که آفتاب جهان را بیک نظر گیرد
4 اگر نقاب براندازی از جمال بشب چراغ مرده ز شمع رخ تو در گیرد
1 خرم آن جان که برویت نگرانی دارد وز هوای تو دلش گنج نهانی دارد
2 عشق بامرده نیامیزد واو زنده دلست که تعلق برخ خوب تو جانی دارد
3 عشق صورت نبود باتو مرا، چون مردان صورت عشق من ای دوست معانی دارد
4 ابتدای ره عشق تو مرا فاتحه ییست کندرین دل اثر سبع مثانی دارد