1 کسی کو همچو تو جانان ندارد اگر چه زنده باشد جان ندارد
2 گل وصلت نبوید گر چه غنچه دلی پرخون لبی خندان ندارد
3 شده چون تو توانگر را خریدار فقیری کز گدایی نان ندارد
4 نخواهم بی تو ملک هر دو عالم که بی تو هر دو عالم آن ندارد
1 سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید
2 بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید
3 از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید
4 چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید
1 ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز عشق تو چون آتش وفراق تو جان سوز
2 شوق لقاء تو باده طرب انگیز عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
3 دردل مجنون چه سوز بود زلیلی هست مرااز تو ای نگار همان سوز
4 خلق جهان مختلف شدند نگارا پرده برانداز ازآن یقین گمان سوز
1 ای خواسته زلعل لب آن نگار بوس بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس
2 خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور من تلخ کام از لب شیرین یار بوس
3 گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم بر پای او چو دامن او صد هزار بوس
4 رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس
1 نسیم صبح پنداری ز کوی یار میآید به جانها مژده میآرد که آن دلدار میآید
2 به صد اکرام میباید به استقبال او رفتن که بوی دوست میآرد ز کوی یار میآید
3 بدین خوبی و خوشبویی چنان پیدایی و گویی که سوی بنده چون صحت سوی بیمار میآید
4 به نیکی همچو شعر من در اوصاف جمال او به خوشی همچو ذکر او که در اشعار میآید
1 خورشید منی بروی پرنور من از تو چو سایه مانده ام دور
2 خوبان همه صورت و تویی جان عالم همه ظلمت و تویی نور
3 از روی تو نور می درافتد در کوی تو همچو آتش از طور
4 بیمار غم تو همچو عیسی کرده بنفس علاج رنجور
1 آن دلارامی که آرامی نباشد با منش کرد شام عاشقان چون صبح روی روشنش
2 آستین از رو چو برگیرد ترا روشن شود کآفتاب حسن دارد مطلع از پیراهنش
3 زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب روز و شب بر می کشد خورشید نور از روزنش
4 از گریبانش گلستان می برآید عیب نیست عاشقی گر همچو خار آویزد اندر دامنش
1 آنچه ز توست حال من گفت نمیتوانمش چون تو به من نمیرسی من به تو چون رسانمش
2 هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند هرچه به من رسد ز تو دولت خویش دانمش
3 زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش
4 زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش
1 قند خجل می شود از لب چون شکرش قوت دل می دهد بوسه جان پرورش
2 زهر غمش می خورم بوک بشیرین لبان کام دلم خوش کند پسته پر شکرش
3 لذت قند ونبات چاشنیی از لبش چشمه آب حیات رشحه لعل ترش
4 از دهنش قند ریخت لعل شکر بار او در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش
1 زهی ز خنده شیرینت شرمسار شکر مدام پسته تنگ تراست بار شکر
2 فدای پاسخ تلخ تو یک جهان شیرین غلام پسته تنگ تو صد هزار شکر
3 چو تنگ دستی دیدی و تلخ عیشی من ببوسه بر من مسکین فراخ دار شکر
4 هزار شور برآید ز عاشقان زین پس که گرد لعل تو شد با نبات یار شکر