دوش ما را از سعادت بود جانان از سیف فرغانی غزل 274
1. دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار
دل برون رفت از میان چون آمد آن جان در کنار
1. دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار
دل برون رفت از میان چون آمد آن جان در کنار
1. سوی صحرا شو دمی ای دوست با ما در بهار
چون رخ گل خوب باشد روی صحرا در بهار
1. ای نامه نو رسیده از یار
بی گوش سخن شنیده از یار
1. تا بکی این جور کشیدن ز یار
خون ز دل خسته چکیدن ز یار
1. چون دل گرفت لشکر سلطان عشق یار
دل هرچه کرد بفرمان عشق یار
1. تا چند بر امید روم در سرای یار
در سر خمار باده و در دل هوای یار
1. ایا نموده دهانت زلعل خندان در
سخن بگو وازآن لعل برمن افشان در
1. زهی ز خنده شیرینت شرمسار شکر
مدام پسته تنگ تراست بار شکر
1. ای چو شیرین بدهان پسته بگفتارشکر
در حدیث آی وازآن پسته فروبار شکر
1. ای غم عشق تو چون می طرب افزای دگر
همچو من مانده در عشق تو شیدای دگر
1. خورشید منی بروی پرنور
من از تو چو سایه مانده ام دور
1. ای چو خورشید چشمه یی از نور
پرتو تو مباد از من دور