1 چو عاشقان تو عیش شبانه می کردند می صبوحی اندر چمانه می کردند
2 بنام تو غزل عاشقانه می گفتند بیاد تو طرب عارفانه می کردند
3 خمار در سرو گل در کنار و می در دست حدیث حسن تو اندر میانه می کردند
4 بوصف حسن رخت چون روان شد آب سخن ز سوز وجد چو آتش زبانه می کردند
1 مه و خورشید اگرچه رخ نیکو دارند پیش آن روی نکو صورت بر دیوارند
2 گل رخسار ترا میوه جمال و حسنست وین نکویان همه بی میوه چو اسپیدارند
3 آیت محکم این سوره تویی و دگران چون حروفند و ندانم که چه معنی دارند
4 حلقه زلف ترا هست بسی دل دربند بهر زنجیر تو دیوانه چومن بسیارند
1 دلبر من که همه مهر جمالش دارند هست چون آیت رحمت که بفالش دارند
2 این هما سایه که مرغان سپید ارواح حوصله پر زسیه دانه خالش دارند
3 پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است نه اجیریست که خشنود بمالش دارند
4 جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند تنگ دستان که تمنای وصالش دارند
1 قومی که جان بحضرت جانان همی برند شور آب سوی چشمه حیوان همی برند
2 بی سیم و زر گدا و بهمت توانگرند این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
3 جان بر طبق نهاده بدست نیاز دل پای ملخ بنزد سلیمان همی برند
4 آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
1 عاشقان روی یار از وصل و هجران فارغند مخلصان دین عشق از کفر و ایمان فارغند
2 اختیار از دل برون و دل برون از اختیار بر سر کوی رضا از وصل و هجران فارغند
3 دوزخ و جنت اگرچه مایه خوف و رجاست آتش آشامان تو زین ایمن و زآن فارغند
4 محو کرده از دل امید حیات (و) هم مرگ زنده از عشق تواند ای دوست وز جان فارغند
1 گر دوست حق عشق خود از ما طلب کند از خارهای بیگل خرما طلب کند
2 عشاق او به خلق نشان میدهند ازو وای ار کسی نشان وی از ما طلب کند
3 زین خرقهای که خرقه ما گشت بوی فقر از برد باف جامه دیبا طلب کند
4 اندر سوال دوست ندانم جواب چیست این اسم را گر از تو مسما طلب کند
1 یار ار بچشم مست سوی ما نظر کند دل پیش تیغ غمزه او جان سپر کند
2 آن کو زکبر می ننهد پای بر گهر برمن که خاک کوی شدم کی گذر کند
3 بی مهر ماه طلعت او آفتاب را آن نور نی که مشعله صبح برکند
4 ای دوست دست تربیت ولطف وا مگیر زآنکس که حق گزاری پایت بسر کند
1 اول نظر که سوی تو جانان نظر کند عشق از دل تو دوستی جان بدر کند
2 آخر بچشم تو زفنا میل درکشد تا دل بچشم او برخ او نظر کند
3 عشق ار ترا زنقش تو چون سیم کرد پاک زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند
4 تیغ قضاست تیر غم او واین عجب کندر درون بماند وز آهن گذر کند
1 گر درد عشق در دل و در جان اثر کند در دردمند عشق چه درمان اثر کند
2 در دین عاشقان که از اسلام برترست کفریست عشق تو که در ایمان اثر کند
3 در کنه وصف تو نرسد فهم چون منی حاشا که در کمال تو نقصان اثر کند
4 از جور عشق تو دل و جانم خراب شد در مملکت تعدی سلطان اثر کند
1 حسن رخ دوست جهان خوش کند یاد لب یار دهان خوش کند
2 روی وخط یار چو فصل بهار از گل واز سبزه جهان خوش کند
3 غنچه لعل لب او گاه لطف خنده چو گل با همگان خوش کند
4 کام مرا از لب شیرین خویش آن صنم چرب زبان خوش کند