1 بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد
2 آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده چشم از همه در بست و بروی تو نظر کرد
3 ما را کمر تو ز میان تو نشان داد ما را سخن تو ز دهان تو خبر کرد
4 خباز مشیت نمک از روی تو درخواست از بهر فطیری که ازو قرص قمر کرد
1 بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد
2 آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده چشم از همه در بست و بروی تونظر کرد
3 مارا کمر تو زمیان تو نشان داد مارا سخن تو زدهان تو خبر کرد
4 چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم تا دیده معنیم تماشای صور کرد
1 کسی که ازلب شیرین تو دهان خوش کرد ببوسه تودل خویشتن چو جان خوش کرد
2 سزد که وقت مرا خوش کنی بدان رخ خوب که گل بر وی نکو وقت بلبلان خوش کرد
3 دهان غنچه لب و روی چون گلستانت بهاروار چوگل سربسر جهان خوش کرد
4 اگرچه وصل تو مأمول ما بود لیکن چو غافلان بامل دل نمی توان خوش کرد
1 آنکس که بهر نام تو از جان زیان نکرد عنقای عشق در دل او آشیان نکرد
2 در پرده دلش اثری از حیات نیست آنرا که در درون غم تو کار جان نکرد
3 آنکس که آفتاب سعادت برو نتافت با ماه عشقت اختر عقلش قران نکرد
4 وآن را که طوق مهر تو در گردن اوفتاد بر فرقش ار چه تیغ زدی سر گران نکرد
1 هرکه یک بار در آن طلعت میمون نگرد گر نظر باشدش اندر دگری چون نگرد
2 هرکه را یار شود او چو اسد را خورشید کم ز گاوست اگر در مه گردون نگرد
3 با چنین ملک سگ کوی گدای اورا عار باشد که سوی نعمت قارون نگرد
4 نیست شایسته که در یوزه کند بر دراو آن گدا طبع که در ملک فریدون نگرد
1 عشق تو مرا ز من برآورد بردم ز خود و ز تن درآورد
2 حسنت بکرشمهای شیرین صد شور ز جان من برآورد
3 عشق آمده بود بر در دل عقل از پی دفع لشکر آورد
4 حسن تو رسید با صد اعزاز دستش بگرفت و اندر آورد
1 هر دم دلم ز عشق تو افغان برآورد وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد
2 طفلیست روح من که بامید شیر وصل از مهد جسم هر نفس افغان برآورد
3 لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید این طفل شیرخواره چو دندان برآورد
4 شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان دامن سوار کرده بمیدان برآورد
1 دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد بهر بیماری دل درد تو درمان آورد
2 هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو صدچو من یعقوب را در بیت احزان آورد
3 سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر ناگهان پیراهن یوسف بکنعان آورد
4 آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد
1 بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیرد بجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیرد
2 کسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبم که بر کجا نهد آن دل که از تو برگیرد
3 بیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفت که آفتاب جهان را بیک نظر گیرد
4 اگر نقاب براندازی از جمال بشب چراغ مرده ز شمع رخ تو در گیرد
1 از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد
2 در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد
3 می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد
4 هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان او آستین و دامن هردم در آب و خون زد