1 ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسد واین مملکت کجا بمن بینوا رسد
2 وصل ترا توانگر و درویش طالبند وین کار دولتست کنون تا کرا رسد
3 در موکب سکندر بودند خلق واو زآن بی خبر که خضر بآب بقا رسد
4 شاهان عصر از در من نان خوهند اگر از خوان تو نواله بچون من گدا رسد
1 قومی که جان بحضرت جانان همی برند شور آب سوی چشمه حیوان همی برند
2 بی سیم و زر گدا و بهمت توانگرند این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
3 جان بر طبق نهاده بدست نیاز دل پای ملخ بنزد سلیمان همی برند
4 آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
1 خوشا دلی که چو تو دلبرش بدست افتد زخمر عشق تو یک ساغرش بدست افتد
2 چو با کسی تو بیک بوسه در میان آیی کنار حور ولب کوثرش بدست افتد
3 سزد که از پر طاوس بادزن سازد هر آن مگس که چوتو شکرش بدست افتد
4 مشام روح معطر کند نسیم صبا گرآن کلاله (عنبرچه اش) بدست افتد
1 تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد
2 کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او موحدیست که در سینه کفر و دین دارد
3 حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم مرا غم تو پریشان سخن چنین دارد
4 چه دلبری تو که نازاده مریم حسنت هزار عیسی گویا در آستین دارد
1 گرترا بی عشق ازین سان زندگانی بگذرد وینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذرد
2 زآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیل در جهان خاکت آب زندگانی بگذرد
3 ازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنک درخرابی میرد آن کز آبدانی بگذرد
4 خویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تو در شرف زین مردم آبی ونانی بگذرد
1 بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد که پادشاهی خوبان نگار من دارد
2 ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ بغیرلاله که رنگی زیار من دارد
3 عجب مدار که برگیردم زپشت زمین بدین صفت که غمش رو بکار من دارد
4 کسی که در غمش ازچشم خون همی بارید فراغت از مژه اشکبار من دارد
1 دلبرم عزم سفر کرد و روان خواهد شد در دلم آنچه همیگشت چنان خواهد شد
2 او چو آب است و من سوخته با دیده تر خشک لب ماندم و آن آب روان خواهد شد
3 بود بیگانه ز من چون بر من نامده بود از برم چون برود باز همان خواهد شد
4 از پی گریه مرا چشم شود جمله مسام وز پی ناله مرا موی زبان خواهد شد
1 مه و خورشید اگرچه رخ نیکو دارند پیش آن روی نکو صورت بر دیوارند
2 گل رخسار ترا میوه جمال و حسنست وین نکویان همه بی میوه چو اسپیدارند
3 آیت محکم این سوره تویی و دگران چون حروفند و ندانم که چه معنی دارند
4 حلقه زلف ترا هست بسی دل دربند بهر زنجیر تو دیوانه چومن بسیارند
1 مه نکویی زروی او دارد شب سیاهی زموی او دارد
2 خود بدین چشم چون توان دیدن آنچه از حسن روی او دارد
3 از سر کوی او بکعبه مرو کعبه خانه بکوی او دارد
4 گل ببستان جمال ازو گیرد مشک درنافه بوی او دارد
1 بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد
2 آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده چشم از همه در بست و بروی تو نظر کرد
3 ما را کمر تو ز میان تو نشان داد ما را سخن تو ز دهان تو خبر کرد
4 خباز مشیت نمک از روی تو درخواست از بهر فطیری که ازو قرص قمر کرد