1 شمع خورشید که آفاق منور دارد مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد
2 رنگ روی تو باقلام تصور ما را خانه دل ز خیال تو مصور دارد
3 روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست آسمانی که شب و روز مه و خور دارد
4 آنچه من دیده ام از حسن تو گر گویم کس نشنود، ور شنود نیز که باور دارد؟
1 کسی کز دل سخن گوید دمش چون جان اثر دارد بپرس از وی که صاحب دل زعلم جان خبر دارد
2 ازآن معدن طلب کن زر که باشد اندرو وجوهر گل ومیوه زشاخی جو که برگ سبز وتر دارد
3 تو هر صورت نمایی را مدان از اهل این معنی که نی هر بحر مروارید ونی هر نی شکر دارد
4 درین بازار قلابان بهر جانب نظر می کن زصرافی حذر می کن که روی اندود زر دارد
1 اندر ره تو دل چه بود جان چه قدر دارد نزد گدای کوی تو سلطان چه قدر دارد
2 نزد کسی که عاشق بی جان زنده دل را از لب حیات بخش بود جان چه قدر دارد
3 نام تو در میان و همه غافل از تو آری مهتاب در مجالس کوران چه قدر دارد
4 چون جان گرفت سکه مهرت چو زر بر تو ای گنج حسن این دل ویران چه قدر دارد
1 روی تو که ماه را خجل دارد شاهی است که ملک جان و دل دارد
2 یک ترک ز لشکر جمال تو از ملک ولایت چگل دارد
3 وآن سدره منتهای قد تو مر طوبی را بزیر ظل دارد
4 دل نبود از تو منفصل زیرا چشم از تو خیال متصل دارد
1 کسی که عشق نورزد مگو که جان دارد جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد
2 ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد
3 زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد که ماه حسن ز رخسارت آسمان دارد
4 لبت ببوسه مرا وعده داد لیکن گفت شکر ز قاعده بیرون خوری زیان دارد
1 نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان دارد ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد
2 اگر چه آتش مجمر ندارد شعله پیدا ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد
3 کسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دل اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد
4 کسی کز سوز عشق تو ندارد جان ودل زنده بسان خاک گورستان درون پر مردگان دارد
1 نور رخ تو قمر ندارد ذوق لب تو شکر ندارد
2 در دور تو مادر زمانه مانند تو یک پسر ندارد
3 بی بهره ز دولت غم تو از محنت ما خبر ندارد
4 آنکس که چو من بروی خوبت دل می ندهد مگر ندارد
1 دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد جان طاقت هجرتو ازین بیش ندارد
2 از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد
3 مه پیش تو ازحسن زند لاف ولیکن او نوش لب و غمزه چون نیش ندارد
4 ازمرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ آن را که زعشق تو دل ریش ندارد
1 بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد که پادشاهی خوبان نگار من دارد
2 ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ بغیرلاله که رنگی زیار من دارد
3 عجب مدار که برگیردم زپشت زمین بدین صفت که غمش رو بکار من دارد
4 کسی که در غمش ازچشم خون همی بارید فراغت از مژه اشکبار من دارد
1 کسی کو همچو تو جانان ندارد اگر چه زنده باشد جان ندارد
2 گل وصلت نبوید گر چه غنچه دلی پرخون لبی خندان ندارد
3 شده چون تو توانگر را خریدار فقیری کز گدایی نان ندارد
4 نخواهم بی تو ملک هر دو عالم که بی تو هر دو عالم آن ندارد