1 تبارک الله از آن روی دلستان که تراست ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست
2 گمان مبر که شود منقطع بدادن جان تعلق دل از آن روی دلستان که تراست
3 بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست
4 ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست
1 اختر از خدمت قمر دور است مگس از صحبت شکر دور است
2 ما از آن بارگاه محرومیم تشنه مسکین از آبخور دور است
3 پای من از زمین درگه او راست چون آسمان ز سر دور است
4 جهد کردم بسی ولی چکنم بخت و کوشش ز یکدگر دور است
1 جانا ز رشک خط تو عنبر در آتش است وز لعل آبدار تو گوهر در آتش است
2 دل در غم تو دانه گوهر در آسیاست خط بر رخ تو خرده عنبر در آتش است
3 کردم نظر بر آن رخ چون آتش کلیم خال تو چون خلیل پیمبر در آتش است
4 از شرم چون نبات در آبم که گفته ام کان مه بگاه خشم چو شکر در آتش است
1 ما غریبیم و شهر ازآن شماست با چنین رو جهان جهان شماست
2 پادشاهان چو بنده می گویند ما رعیت ولایت آن شماست
3 عهد خسرو ندید از شیرین شر و شوری که در زمان شماست
4 باچنین چشم مست عاشق کش هرکه میرد از کشتگان شماست
1 عذر قدمت بسر توان خواست بوسی زلبت بزر توان خواست
2 گرچه تو کرم کنی ولیکن بی زر نتوان اگر توان خواست
3 درکیسه خراج مصر باید تا ازلب تو شکر توان خواست
4 بوسی برتو چه قدر دارد دانم زتو اینقدر توان خواست
1 آن کو بدر تو سر نهاده است پای از دو جهان بدر نهاده است
2 در دام غم تو طایر وهم با بال شکسته پر نهاده است
3 سلطان که بسکه نقش نامش بر چهره سیم و زر نهاده است
4 تا باشدش آب روی حاصل بر خاک در تو سر نهاده است
1 دلبر ما کهربا بر دست بست هیچ می دانی چرا بر دست بست
2 دل بنرخ که ستاند بعد ازین دل ربا چون کهربا بر دست بست
3 بندم اندر ششدر غم سخت کرد مهره یی کآن جان فزا بر دست بست
4 آن نه مهره دانه دام دلست کان صنم از بهر ما بر دست بست
1 دلبری کز لطف گویی بر تنش جان غالبست حسن بر رویش چو نزهت بر گلستان غالبست
2 نیکوان را بر بدن غالب بود اوصاف روح بر بهشتی گرچه تن دارد ولی جان غالبست
3 ملک سلطانیست او را در جمال و حسن از آن عشق او بر بنده چون بر ملک سلطان غالبست
4 آب حیوانست مضمر در لب لعلش ولیک چون سخن گوید شکر بر آب حیوان غالبست
1 آنکوبتست زنده بجانش چه حاجتست قوت از غم تو کرده بنانش چه حاجتست
2 عاشق بسان مرده بود،جان اوست دوست چون دوست دست داد بجانش چه حاجتست
3 آن کو بدل حدیث تو تکرار می کند از بهر ذکر تو بزبانش چه حاجتست
4 وآن کس که از جهانش تمنا وصال توست چون یافت وصال تو بجهانش چه حاجتست