1 ترا من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را مرا دشمن چرا داری چو کودک مرد بستان را
2 چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو مسخر گشت بیلشکر ولایت چون تو سلطان را
3 به خوبی خوبرویان را اگر وصفی کند شاعر تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را
4 دلم کز رنج راه تو به جانش میرسد راحت چنان خو کرد با دردت که نارد یاد درمان را
1 کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا
2 آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا
3 پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا
4 از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا
1 رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
2 بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا
3 ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم کز ناله های زارم زحمت بود شما را
4 از عشق خوب رویان من دست شسته بودم پایم بگل فروشد در کوی تو قضا را
1 ای به دل کرده آشنایی را برگزیده ز ما جدایی را
2 خوی تیز ازبرای آن نبود که ببرند آشنایی را
3 در فراقت چو مرغ محبوسم که تصور کند رهایی را
4 مژه در خون چو دست قصابست بیتو مر دیده سنایی را
1 ای پسته دهانت شیرین و انگبین لب من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب
2 بودیم بر کناری عطشان آب وصلت زد بوسه تو ما را چون نان در انگبین لب
3 هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش هرکو نهاده باشد باری دهان برین لب
4 عاشق از آستینت شکر کشد بدامن چون تو بگاه خنده گیری در آستین لب
1 ای کرده به عشق تو دل پرورش جانها گردون چو رخت ماهی نادیده به دورانها
2 آن را که چو تو سروی در خانه بود دایم از بیخبری باشد رفتن سوی بستانها
3 آن را که گل رویش زردی ز غمت گیرد خاک قدمش باشد سرسبزی ریحانها
4 زانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتم از دست دلم یک یک چون رنگ برفت آنها
1 ای سیم بر زکات تن وجان خویش را بردار از دلم غم هجران خویش را
2 تا درنیوفتددل مردم بمشک خط رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را
3 قومی بزور بازوی مرگ استدند باز از دست محنت تو گریبان خویش را
4 گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود کز وصل او بجویم درمان خویش را
1 ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را
2 خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش در موکب حسنت مه استاره حشم را
3 در جیب چمن باد صبا مشک فشاند چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را
4 تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت افگند در ابروی کمان شکل تو خم را
1 تبارک الله از آن روی دلستان که تراست ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست
2 گمان مبر که شود منقطع بدادن جان تعلق دل از آن روی دلستان که تراست
3 بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست
4 ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست
1 چنان عشقش پریشان کرد ما را که دیگر جمع نتوان کرد ما را
2 سپاه صبر ما بشکست چون او بغمزه تیر باران کرد ما را
3 حدیث عاشقی با او بگفتیم بخندید او و گریان کرد ما را
4 چو بربط برکناری خفته بودیم بزد چنگی و نالان کرد ما را