1 هرچه غیر دوست اندر دل همی آید ترا جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا
2 ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا
3 زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا
4 گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا
1 نگار من که بلب جان دهد جهانی را ببوسه یی بخرد از تو نیم جانی را
2 میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست دو پادشا بخصومت خورند نانی را
3 میان دایره روی او ز خال سیاه که نقطه زد ز دل لاله ارغوانی را
4 رخان آن شه خوبان نگر مگو دیگر دو آفتاب کجا باشد آسمانی را
1 اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
2 ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را
3 سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را
4 مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را
1 فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی را که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیی را
2 منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان بشارت می دهد هردم بتو فردوس اعلی را
3 بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را
4 تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را
1 ما را دلیست سوخته آتش طلب آتش که دید پرتو او آب را سبب
2 زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست این آب هست هیزم آن آتش طلب
3 گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش کحل کلام هر سحر از سرمه دان شب
4 ای غافلان ز عشق کفرتم بذنبکم وی عاشقان دوست اتیتم بما وجب
1 ای گلستان حسن ترا بنده عندلیب درد مراست نرگس بیمار تو طبیب
2 بازم بخوان بلطف و بنازم ز در مران هرچند گل نیاز ندارد بعندلیب
3 در حال من نظر کن و از آه من بترس کز عشق بهره مندم و از وصل بی نصیب
4 زنهار با غریب و گدا لطف کن که من در کوی تو گدایم و در شهر تو غریب
1 چو حسن روی تو آوازه در جهان انداخت هوای عشق تو در جان بی دلان انداخت
2 سمن بران همه چوگان خویش بشکستند کنون که شاه رخت گوی در میان انداخت
3 از آن میانه گل و لاله را برآمد نام چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت
4 کمان ابروی خود بین که ترک غمزه تو خطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداخت
1 ای رفته رونق از گل روی تو باغ را نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ را
2 هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل آن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ را
3 در کار عشق تو دل دیوانه را خرد زآن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
4 زردی درد بر رخ بیمار عشق تو اصلیست آنچنانکه سیاهی کلاغ را
1 ای خجل از روی خوبت آفتاب روز من بی تو شبی بی ماهتاب
2 آفتاب از دیدن رخسار تو آنچنان خیره که چشم از آفتاب
3 چون مرا در هجر تو شب خواب نیست روز وصلت چون توان دیدن بخواب
4 بر سر کوی تو سودا می پزم با دل پرآتش و چشم پرآب
1 دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاست وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست
2 نام شکر چه بری قند لب او حاضر ذکر شیرین چکنی خسرو خوبان اینجاست
3 طوطی تنگ دلم لیک ز شکر پس ازین بار منت نکشم کآن شکرستان اینجاست
4 پیش ازین گر چه بسی نعره زدم چون بلبل گریه چون ابر کنم کآن گل خندان اینجاست