اگر خورشید و مه نبود سعادت از سیف فرغانی غزل 13
1. اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را
وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
...
1. اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را
وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
...
1. ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را
...
1. ای سیم بر زکات تن وجان خویش را
بردار از دلم غم هجران خویش را
...
1. ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ را
...
1. ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را
بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را
...
1. گر چه وصلت نفسی می ندهد دست مرا
جز بیادت نزنم تا نفسی هست مرا
...
1. کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا
بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا
...
1. ای نبرده وصل تو روزی بمهمانی مرا
هیچت افتد کز فراق خویش برهانی مرا؟
...
1. در دل عاشق اگر قدر بود جانان را
نظر آنست که در چشم نیارد جان را
...
1. ترا من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را
مرا دشمن چرا داری چو کودک مرد بستان را
...
1. گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
...
1. از جمال تو مگر نیست خبر سلطان را
که سوی صورت ملک است نظر سلطان را
...