1 اگر دلست بجان می خرد هوای ترا وگر تن است بدل می کشد جفای ترا
2 بیاد روی تو تازنده ام همی گریم که آب دیده کشد آتش هوای ترا
3 کلید هشت بهشت ار بمن دهد رضوان نه مردم اربگذارم درسرای ترا
4 اگر بجان وجهانم دهد رضای تو دست بترک هر دو بدست آورم رضای ترا
1 ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را
2 بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را
3 آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را
4 لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را
1 اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
2 ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را
3 سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را
4 مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را
1 ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را
2 کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را
3 عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را
4 یا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیست عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را
1 ای سیم بر زکات تن وجان خویش را بردار از دلم غم هجران خویش را
2 تا درنیوفتددل مردم بمشک خط رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را
3 قومی بزور بازوی مرگ استدند باز از دست محنت تو گریبان خویش را
4 گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود کز وصل او بجویم درمان خویش را
1 ای رفته رونق از گل روی تو باغ را نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ را
2 هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل آن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ را
3 در کار عشق تو دل دیوانه را خرد زآن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
4 زردی درد بر رخ بیمار عشق تو اصلیست آنچنانکه سیاهی کلاغ را
1 ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را
2 خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش در موکب حسنت مه استاره حشم را
3 در جیب چمن باد صبا مشک فشاند چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را
4 تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت افگند در ابروی کمان شکل تو خم را
1 گر چه وصلت نفسی می ندهد دست مرا جز بیادت نزنم تا نفسی هست مرا
2 من چو وصل تو کسی را ندهم آسان دست چون بدست آوری آسان مده از دست مرا
3 چون تو هشیار بدم، نرگس مخمورت کرد از می عشق بیک جرعه چنین مست مرا
4 مردمم شیفته خوانند و از آن بی خبرند که چنین شیفته سودای تو کردست مرا
1 کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا
2 آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا
3 پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا
4 از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا
1 ای نبرده وصل تو روزی بمهمانی مرا هیچت افتد کز فراق خویش برهانی مرا؟
2 در هلاک من چو هجرانت سبک دستی نکرد بر درت از بهر وصلست این گرانجانی مرا
3 من بپای جست و جوی از بهر تو برخاستم لطف باشد گر بگیری دست و بنشانی مرا
4 تو اگر آیی و گرنه من ترا خوانم مدام من چو نامه تا نمی آیم نمی خوانی مرا