1 در دل عاشق اگر قدر بود جانان را نظر آنست که در چشم نیارد جان را
2 تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر خود به جان تو نباشد طمعی جانان را
3 دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد که چو سختی رسدش سست کند پیمان را
4 قومی از دوستیش دشمن جان خویشند ای توانگر بنگر همت درویشان را
1 ترا من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را مرا دشمن چرا داری چو کودک مرد بستان را
2 چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو مسخر گشت بیلشکر ولایت چون تو سلطان را
3 به خوبی خوبرویان را اگر وصفی کند شاعر تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را
4 دلم کز رنج راه تو به جانش میرسد راحت چنان خو کرد با دردت که نارد یاد درمان را
1 گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
2 خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
3 ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را
4 ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را
1 از جمال تو مگر نیست خبر سلطان را که سوی صورت ملک است نظر سلطان را
2 بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست زین چنین مملکتی نیست خبر سلطان را
3 نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد بر سر کوی تو یک روز گذر سلطان را
4 با چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگر حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطان را
1 پیغام روی تو چو ببردند ماه را مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
2 خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست کین نقطه نیست دایره روی ماه را
3 بهر سپید (رویی) حسنت نهاده اند بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
4 دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
1 پیغام روی تو چو ببردند ماه (را) مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
2 خالت محیط مرکز لطفست و روشنست کین نقطه نیست دایره روی ماه را
3 بهر سپید رویی حسنت نهاده اند بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
4 دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
1 زهی با صورت خوبت تعلق اهل معنی را ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را
2 درین ویرانه قالب ندارد جانم آرامی که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را
3 مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را مرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی را
4 همی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکن من مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی را
1 فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی را که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیی را
2 منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان بشارت می دهد هردم بتو فردوس اعلی را
3 بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را
4 تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را
1 نگار من که بلب جان دهد جهانی را ببوسه یی بخرد از تو نیم جانی را
2 میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست دو پادشا بخصومت خورند نانی را
3 میان دایره روی او ز خال سیاه که نقطه زد ز دل لاله ارغوانی را
4 رخان آن شه خوبان نگر مگو دیگر دو آفتاب کجا باشد آسمانی را
1 عاشق روی توام از من مپوش آن روی را پرده بردار از رخ و بر رو میفگن موی را
2 تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب هر که یک شب همچو من در خواب دید آن روی را
3 گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی من چو در میدان عشق تو فگندم گوی را
4 همتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتی طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی را