1 بیاور آنچه دل ما بیکدگر کشدا بسر کشد آنچه دلم بار او بسر کشدا
2 غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا
3 چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
4 چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز که از میانه سیماب آب زر کشدا
1 ای که شاهان جهانند گدایان درت پادشاهست گدایی که بیابد نظرت
2 چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در همچو درویش بیایم بگدایی بدرت
3 ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده چند چون گل بشکفتی و نخوردیم برت
4 بحیات ابدی زنده شود گر روزی بسر کشته هجران خود افتد گذرت
1 در دل عاشق اگر قدر بود جانان را نظر آنست که در چشم نیارد جان را
2 تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر خود به جان تو نباشد طمعی جانان را
3 دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد که چو سختی رسدش سست کند پیمان را
4 قومی از دوستیش دشمن جان خویشند ای توانگر بنگر همت درویشان را
1 الا ای غمت شادی جان ما تویی راحت جان پژمان ما
2 دلی کو جهانیست بردی، برو چه افتاده یی در پی جان ما
3 پری رویی از مردمت باک نیست زدیوان نترسد سلیمان ما
4 غم تو چو کرد ازدل ما حرم چو کعبه شریفست ارکان ما
1 ای نبرده وصل تو روزی بمهمانی مرا هیچت افتد کز فراق خویش برهانی مرا؟
2 در هلاک من چو هجرانت سبک دستی نکرد بر درت از بهر وصلست این گرانجانی مرا
3 من بپای جست و جوی از بهر تو برخاستم لطف باشد گر بگیری دست و بنشانی مرا
4 تو اگر آیی و گرنه من ترا خوانم مدام من چو نامه تا نمی آیم نمی خوانی مرا
1 ما غریبیم و شهر ازآن شماست با چنین رو جهان جهان شماست
2 پادشاهان چو بنده می گویند ما رعیت ولایت آن شماست
3 عهد خسرو ندید از شیرین شر و شوری که در زمان شماست
4 باچنین چشم مست عاشق کش هرکه میرد از کشتگان شماست
1 در رخت می نگرم جلوه گه جان اینجاست در قدت می نگرم سرو خرامان اینجاست
2 من دل سوخته خواهم که لب تشنه خویش بر دهان تو نهم کآبخور جان اینجاست
3 خانه یی چون حرم و بر در و بامش عشاق چون مگس جمع شده کآن شکرستان اینجاست
4 پرده داران تو گر چند بسنگم بزنند نروم همچو سگ از در که مرا نان اینجاست
1 روزی آن روی چو خورشید و بر و خال چو شب دیدم و عشق مرا با تو همین بود سبب
2 زین پس از پیش تو کوته نکنم دست نیاز زین پس از کوی تو بیرون ننهم پای طلب
3 گوشهای از سر کوی تو قصور فردوس نیمهای از مه روی تو هلال غبغب
4 دیدن تو ببرد قاعده غم از دل بوسه تو بنهد خاصیت جان در لب
1 گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
2 خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
3 ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را
4 ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را
1 ای سعادت زپی زینت وزیبایی را بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
2 عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل شوق از خانه بدر کرد شکیبایی را
3 گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست کآب چشمم بکشد آتش بینایی را
4 ذرها گر همه خورشید شود بی رویت نبود روز وشب عاشق سودایی را