دل کنون زنده بجان نیست که از سیف فرغانی غزل 49
1. دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاست
وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست
...
1. دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاست
وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست
...
1. در رخت می نگرم جلوه گه جان اینجاست
در قدت می نگرم سرو خرامان اینجاست
...
1. تبارک الله از آن روی دلستان که تراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست
...
1. اختر از خدمت قمر دور است
مگس از صحبت شکر دور است
...
1. جانا ز رشک خط تو عنبر در آتش است
وز لعل آبدار تو گوهر در آتش است
...
1. ما غریبیم و شهر ازآن شماست
با چنین رو جهان جهان شماست
...
1. عذر قدمت بسر توان خواست
بوسی زلبت بزر توان خواست
...
1. آن کو بدر تو سر نهاده است
پای از دو جهان بدر نهاده است
...
1. دلبر ما کهربا بر دست بست
هیچ می دانی چرا بر دست بست
...
1. دلبری کز لطف گویی بر تنش جان غالبست
حسن بر رویش چو نزهت بر گلستان غالبست
...
1. آنکوبتست زنده بجانش چه حاجتست
قوت از غم تو کرده بنانش چه حاجتست
...