1 من می روم و دلم بر تست جان نیز ملازم در تست
2 گرچه نبود دلت بر من ای دلبر من دلم بر تست
3 با بنده اگر چه سر گرانی سوگند گران من سر تست
4 گر چاکر اگر غلام خواهی این بنده غلام و چاکر تست
1 تا مرا آن ماه تابان دوستست جمله دشمن کامیم زآن دوستست
2 دوستی خونت بخواهد ریختن هوش دارای دل که این آن دوستست
3 کی بمن پردازی ای جان چون ترا هر طرف چون من هزاران دوستست
4 دوست می دارد ترامسکین دلم عیب نتوان کردنش جان دوستست
1 دل چون بجان نظر فگند جای عشق تست دل جان شود درو چو تمنای عشق تست
2 سیمرغ وار خود نتوان یافتن نشان زآن دل که آشیانه عنقای عشق تست
3 جانم فدای تو که دل مرده رهی از زنده کردگان مسیحای عشق تست
4 ای نور دیده درتن مشکات شکل ما مصباح روح زنده باحیای عشق تست
1 روز رخت که غره ماه جمال تست هر شب مدد کننده بدر کمال تست
2 هم نظم شعر من خبری از حدیث عشق هم حسن روی گل اثری از جمال تست
3 عنقای عقل بنده چو پروانه چراغ پر سوخته ز پرتو شمع جلال تست
4 تیر نظر همی نرسد آفتاب را آنجا که قوس ابروی همچون هلال تست
1 هر کو نه خدمت تو کند در بطالتست وآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتست
2 قومی بکار دنیی وقومی بآخرت مشغولیی که با تو نباشد بطالتست
3 نظمی که می کنیم وبآخر نمی رسد از داستان عشق تو اول مقالتست
4 از حال ما خبر ز مجانین عشق پرس هشیار را خبر نبود کین چه حالتست
1 باری گر آمدی و نشد یار از آن تو اکنون بیا که یار بیکبار از آن تست
2 چون دوست طالب تو بود ملک را چه قدر هرگه که ری بحکم تو شد خوار از آن تست
3 در مکه گر قریش ترا قصد کرده اند یک شهر چون مدینه پرانصار از آن تست
4 بسیار و اندکی که ترا بود اگر برفت هرچ آن ماست اندک و بسیار از آن تست
1 طوطی روح که دامش قفس ناسوتست عندلیبی است که جایش چمن لاهوتست
2 بشکرهای ملون چو مگس حاجت نیست طوطیی را که ز خوان ملکوتش قوتست
3 یوسف عقل ترا نفس تو چون زندانست یونس روح ترا جسم تو بطن الحوتست
4 ای بدنیا متمتع اگر این عمره و حج از پی نام کنی کعبه ترا حانوتست
1 گرمرا زلفت اوفتد در دست نکنم کوته ازتو دیگر دست
2 گرچه من هم نمی رسم شادم که بزلفت نمی رسد هر دست
3 خاک پای تو گوهریست عزیز کی رسد بنده را بگوهر دست
4 تا زلعلت شکر بدست آریم چون مگس می زنیم برسر دست
1 گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دست چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست
2 ای گلستان وفا خار جفا لازم تست از پی خار گلستان نتوان داد ز دست
3 همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد چون بدست آمدی آسان نتوان داد ز دست
4 گرچه آن زلف پریشانی دلراست سبب آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
1 عاشق اینجا از برای دیدن یار آمدست بلبل شوریده بهر گل بگلزار آمدست
2 این جهان بازار کار عشق جانانست، ازو آن برد مقصود کو با زر ببازار آمدست
3 عاشقم او را ندانم دولتست این یا فضول کآن توانگر را چو من مفلس خریدار آمدست
4 تا جهانی خلق را چون ذره سرگردان کند آفتاب حسن در رویش پدیدار آمدست