1 مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم ز لبهای تو می نوشم ز رخسار تو گل چینم
2 شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم
3 مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی بهر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینم
4 اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم
1 مرغ دلم صید کرد غمزه چون تیر او لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او
2 باز سپیدست حسن طعمه او مرغ دل شیر سیاهست عشق با همه نخجیر او
3 عشق نماز دلست مسجد او کوی دوست ترک دو عالم شناس اول تکبیر او
4 هست وضوش آب چشم روز جوانیش وقت فوت شود وصل دوست از تو بتأخیر او
1 طریق عشق جانان چیست در دریای خون رفتن مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن
2 گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن
3 نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن
4 اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن
1 ای جمال تو رشک حورالعین روح را کوی تست خلد برین
2 تا پدید آمد آفتاب رخت شرمسارست آسمان ز زمین
3 گرچه زلف تو داده یاری کفر روی خوب تو کرده پشتی دین
4 وصل ما خود کی اتفاق افتد تو توانگر بحسن و من مسکین
1 گر از ره تو بود خاک را گهر دانم وراز کف تو بود زهر را شکر دانم
2 کسی که سیر درین ره (کند) اگر شترست بسوی کعبه قرب تو راهبر دانم
3 ورم بکعبه قرب تو راهبر نبود اگر چه قبله بود روی ازو بگردانم
4 گرم خبر نکند از مقام ابراهیم دلیل را شتر وکعبه را حجر دانم
1 ای شده لعل لب تو شکرافشان در سخن از لب لعلت روانست آب حیوان در سخن
2 از لبان تو شکر چینی کند روح القدس چون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخن
3 نکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباش مهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخن
4 صوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گل کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن
1 ای چشم من از رخ تو روشن چشمی بکرشمه بر من افگن
2 اکنون که بدیدن تو ما را شد چشم چو آب دیده روشن
3 جان و دل و عقل هر سه هستند در عشق تو چون دو چشم یک تن
4 ای مردم چشم دل خیالت دارم ز تو من درین نشیمن
1 ای دل ای دل مهرآن مه ورز وایمان تازه کن سر بنه در پای جانان عهد وپیمان تازه کن
2 عالم غیبت شهادت میشود از روی دوست کهنه شد چون کفر دینت خیز وایمان تازه کن
3 خاک پایش گر نیابی رو زگرد دامنش پاره یی برگیر ومشک اندر گریبان تازه کن
4 از دهانش گر نشانی می توانی یافتن در کنارش گیرو لب بر لب نه وجان تازه کن
1 خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان
2 بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود روز سپید خلق ز چشم سیاهشان
3 ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان
4 بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان
1 در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن
2 من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن
3 هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن
4 با پسته خندانت گر توبه کند شاید هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن