1 از تو تا کی حال ما باشد چنین با تو خود حالی کرا باشد چنین
2 هرزمان عشق توام گوید بطنز به کنم کار تو تا باشد چنین
3 گویمش خون شد دل من درغمت گویدم غم نیست تا باشد چنین
4 هرکس از عشق تو دارد حاصلی بنده بی حاصل چرا باشد چنین
1 من چو از جان شده ام عاشق آن روی نکو آخراین عشق مرا با تو سبب چیست بگو
2 از خودم بوی تو می آید واین نیست عجب هرچه را با گل وبا مشک نهی گیرد بو
3 من چو با روی تو همچون مگسم با شکر بیش همچون مگس ای دوست مرانم از رو
4 تیر مژگان تراهمچو هدف سازم دل چون کشی بر سپر روی کمان ابرو
1 بدیدم بر در یار ایستاده چو من بودند بسیار ایستاده
2 بسوز سینه وآب دیده چون شمع بشب در خدمت یار ایستاده
3 برآن نقطه که در مرکز نگنجد بسر مانند پرگار ایستاده
4 بگرد دوست سربازان عاشق چوگرداگرد (گل) خار ایستاده
1 هرگز گلی اندر جهان بی خار نتوان یافتن دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن
2 گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن
3 گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن
4 شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن
1 خط نورست بر آن تخته پیشانی تو مه شعاعیست از آن چهره نورانی تو
2 شبم از روی چو خورشید تو چون روشن شد ماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی تو
3 ای توانگر که چو درویش گدایی کردند پادشاهان همه در نوبت سلطانی تو
4 جای جان در تن خود بینم اگر یابد نور چشم معنی من از صورت روحانی تو
1 ای شکرلب نظری سوی من مسکین کن ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن
2 دهن وقند لبت پسته شکر مغزست تو از آن پسته مرا طوطی شکر چین کن
3 نرگس مست بگردان دل وجان برهم زن سنبل جعد بیفشان وجهان مشکین کن
4 زآن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید دم بدم پیرهنی پر زگل ونسرین کن
1 عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو
2 همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان استخوان می طلبم همچو سگان از در تو
3 ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو
4 دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو
1 مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
2 همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
3 تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
4 ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
1 ای ز ماه و مهر برده گوی دعوی روی تو صورت خورشید و مه را هست معنی روی تو
2 گر هزاران آفتاب و مه بود در آسمان من نپندارم زمین روشن شود بی روی تو
3 ذرهها خورشید گردند ار در ایشان بنگرد آفتاب آسمان حسن، یعنی روی تو
4 گر بکاری در بباید مرد، باری کار عشق ور برویی دل بباید داد، باری روی تو
1 ای زمان همچون مکان گشته حجاب روی تو نور روی آفتاب از آفتاب روی تو
2 پرتوی از تو ندیده پیه خام چشم من وین دل بریان همی سوزد ز تاب روی تو
3 هر شبی بر خاک ریزم آب چشمی همچو شمع کآتشی در من فتاد از التهاب روی تو
4 روی تو دعوی خوبی کرد شد شمشیر کند آفتاب تیغ زن را در جواب روی تو