1 آنجا که جای دوست بود من نمی رسم خاریست مانعم که بگلشن نمی رسم
2 هر نیم شب بدست خیالش بدان طرف خدمت همی رسانم اگر من نمی رسم
3 از فکر یار هستی خویشم بیاد نیست مستغرقم بدوست،بدشمن نمی رسم
4 این ترک سعی من نه زنومیدیست،لیک معلوم شد مرا که برفتن نمی رسم
1 ای ستم کرده همیشه با وفاداران خویش گر کنی عیبی نباشد یاری یاران خویش
2 چون نمی خسبند عشاقت که بینندت بخواب خویشتن را جلوه کن بر چشم بیداران خویش
3 هر یکی ماهی شوند ار ذره یی پیدا کنی آفتاب روی خود را بر هواداران خویش
4 طالبان هر سوی پویانند لیکن بی خبر ز آنکه تو خود همنشینی با طلب کاران خویش
1 ای صبا قصه عشاق بر یار بگو خبری از من دل داده بدلدار بگو
2 از رسانیدن پیغام رهی عار مدار بگلستان چو درآیی سخن خار بگو
3 چون بحضرت رسی امسال بدان راحت جان آنچه از رنج رسیدست بمن پار بگو
4 ور بقانون ادب بر در او ره یابی با شفایک دو سخن از من بیمار بگو
1 ای لطف تو بسی مرا کار ساخته کارم شده زفضل تو صدبار ساخته
2 گر پای سعی در سر کارم نهند خلق بی دست لطف تو نشود کار ساخته
3 کار مرا که غیر تو دیگر کسی نساخت کی گردد از معونت اغیار ساخته
4 اندر عدم چو یک نظر از جودتو بیافت کار دو کون گشت بیکبار ساخته
1 ای پسته دهانت نرخ شکر شکسته وی زاده زبانت قدر گهر شکسته
2 من طوطیم لب تو شکر بود که بینم در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
3 آنجا که چهره تو گسترده خوان خوبی گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
4 چون بازگرد عالم گشتم بسی و آخر در دامت اوفتادم چون مرغ پرشکسته
1 ای گلستان شکفته بنسیم وباران همچو غنچه چه کنی روی نهان از یاران
2 عاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهند بدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما باران
3 طالب سایه تو جمله خورشید رخان عاشق صورت تو زمره معنی داران
4 ای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهم من ز درد تو خوشم چون زشفا بیماران
1 روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیم عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم
2 شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم
3 روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم
4 تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم
1 بمهر و مه نگرم بی تو هر زمان چه کنم شکستم آرزوی خود باین و آن چه کنم
2 درون پرده مرا چون نمی دهی راهی چو پرده بر در و چون در بر آستان چه کنم
3 اگر میان تو و دل فتاد پیوندی کنون تو دانی و دل، من درین میان چه کنم
4 حرام دارم جز غصه تو هر چه خورم گناه دانم جز کار تو هرآن چه کنم
1 ایا عشقت گرفته عالم جان غمت ریش دلست ومرهم جان
2 تو شیرین لب همی دانی که مارا چه شور افگنده ای در عالم جان
3 دل عشاق بردی وترا نیست غم ایشان چو ایشانرا غم جان
4 غم اندر کوی عشقت همره دل دل اندر کار مهرت همدم جان
1 بندهٔ عشقِ توام زآن پادشایی میکنم دولتی دارم که در کویت گدایی میکنم
2 خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار من به شیرین سخن خسروسِتایی میکنم
3 از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب من به شمشیرِ زبان عالمگشایی میکنم
4 آفتاب انصاف داد و گفت معنی جمال جمله آن مَهْ راست من صورتنمایی میکنم