1 می سزد گر جان دهم چون دلستانی یافتم بگذرم از خارها چون گلستانی یافتم
2 خنده همچون گل زنم چون نوبهارم دست داد ناله چون بلبل کنم چون بوستانی یافتم
3 بی زبانم بعد ازین چون دوست را بشناختم بی نشانم بعد ازین کز وی نشانی یافتم
4 گرد کوی این تمنا بس که گردیدم بسر بخت در بگشاد و ناگه آستانی یافتم
1 باز بر لوح ضمیر از وصف روی دلبرم نقش معنی می نگارد خاطر صورت گرم
2 ای بگرد کوی تو جان همچو حاجی در طواف در پناه عشق تو دل همچو کعبه در حرم
3 گر ببالای تو ای عالی بتورایات حسن یک علم باشد مرا عالم بگیرد لشکرم
4 ور چو عشاق تو کندر ره ز سر سازند پای یک قدم باشد مرا از هر دو عالم بگذرم
1 دل نمیرد تا ابد گر عشق باشد جان دل تن چو جان پاینده گردد گر برد فرمان دل
2 پادشاه دل جهانگیر و جهان بخش است رو گر ولایت خواهی ای جان آن دل شو آن دل
3 آ بدانی کرد نتوانند شاهان جهان اندر آن کشور که ویرانی کند سلطان دل
4 عاقبت بر ملک جان منشور سلطانی دهند هرکه او را در حساب آرند در دیوان دل
1 ایا سلطان عشق تو نشسته برسریر دل بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
2 رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
3 ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان که می گیرند ملک جان ومی آرند اسیر دل
4 درین ملکی که من دارم خراب از دولت عشقت غمت گو حکم خود می ران که معزولست امیر دل
1 در گلستان گرنباشد شاهد رعنای گل خاک پای تو بخوش بویی بگیرد جای گل
2 شمه یی از بوی تو پنهانست اندر جیب مشک پرتوی از روی تو پیداست درسیمای گل
3 نسبت رویت بگل کردند مسکین شاد گشت زین قبل از خنده می ناید بهم لبهای گل
4 زیبد ارگل عالم آرایی کند همچون بهار کز رخ تو پشت دارد روی شهر آرای گل
1 زهی از جمال تو گشته جهان خوش رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش
2 کسی کو بهر جای خوش نیست با تو مبادا برو هیچ جا در جهان خوش
3 من از ناخوشی فراق تو خسته تو در خلوت وصل با دیگران خوش
4 زتلخی غمهای شیرین گوارت دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش
1 ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم لطف کن تا من دل داده بدلدار رسم
2 او زمن بنده باین دیده خون بار رسد من ازآن دوست بیاقوت شکربار رسم
3 عندلیبم ز چمن دور زبانم بستست آن زمان در سخن آیم که بگلزار رسم
4 تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جزاوست بزنم بر سپه آنگه بسپهدار رسم
1 بغیر دوست نداند کسی که من چه کسم از آنکه من شکرستان دوست را مگسم
2 سحرگهی که من از شوق او برآرم آه چو شب سیاه کند روی صبح را نفسم
3 بدوست کردم پیغام کای یگانه بحسن ز نعمت دو جهان جز تو نیست ملتمسم
4 جواب داد که مسکین من آب حیوانم وگر چنانکه سکندر شوی بتو نرسم
1 یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویش خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش
2 یار مهمان می رسد من از برای نزل او در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش
3 چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار پادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویش
4 من بجای نان چو کودک در شکم خون می خورم کز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویش
1 تا نقش تو هست در ضمیرم نقش دگری کجا پذیرم
2 آن هندوی چشم را غلامم وآن کافر زلف را اسیرم
3 چشم تو بغمزه دلاویز مستیست که می زند بتیرم
4 ای عشق مناسبت نگه دار او محتشم است و من فقیرم