1 از عشق دل افروزم چون شمع همی سوزم چون شمع همی سوزم ازعشق دل افروزم
2 ازگریه وسوز من اوفارغ ومن هر شب چون شمع زهجر او می گریم و می سوزم
3 درخانه گرم هر شب ازماه بود شمعی بی روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم
4 در عشق که مردم رااز پوست برون آرد ازشوق شود پاره هر جامه که بر دوزم
1 بتی که ازلب او ذوق جان همی یابم درو چو گم شدم او را ازآن همی یابم
2 هرآن نفس که ببینم جمال او گویی که مرده بوده ام و باز جان همی یابم
3 زیاد آن رخ رنگین که گل نمونه اوست مدام در دل خود گلستان همی یابم
4 همی نیافتم از وی نشان بهیچ طرف کنون بهر طرفی زو نشان همی یابم
1 سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خویش ازآنکه وصلش ما را ندید در خور خویش
2 بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم چو راضیم که نراند بعنفم از بر خویش
3 بود بآب دهانش نیاز و خاک درش مرا برای لب خشک و دیده تر خویش
4 مرا قلاده امید کرد در گردن زبس که همچو سگانم بداشت بر در خویش
1 نام تو شنیدم رخ خوب تو ندیدم چون روی نمودی به از آنی که شنیدم
2 ازمن مبر ای دوست که بی صحبت تو عمر بادیست که ازوی به جز از گرد ندیدم
3 شمشیر مکن تیز بخون من مسکین کز دست تو غازی من ناکشته شهیدم
4 ای هجر برو رخت بجای دگر افگن ای وصل بیا کز همه پیوند بریدم
1 من ز عشق تو رستم از غم خویش ور بمیرم گرفته ام کم خویش
2 در درون خراب من بنگر لمن الملک بشنو از غم خویش
3 زیر ابروت ماه رخسارت بدر دارد هلال در خم خویش
4 کای تو در کار دیگران همه چشم نیک بنگر بکار درهم خویش
1 آن توانگر بمعالی که منش درویشم کنه وصفش نه چنانست که می اندیشم
2 گل من مایه زخاک (سر) کویش دارد بگهر محتشمم گرچه بزر درویشم
3 من چو در دل ننشاندم به جز او چیزی را دوست برخاست وبنشاند بجای خویشم
4 هرچه آن دشمن بود چو افگندم پس اندرین راه جزآن دوست نیامد پیشم
1 چو بیند روی تو ای نازنین گل کند بر تو هزاران آفرین گل
2 تو با این حسن اگر در گلشن آیی نهد پیش رخت رو بر زمین گل
3 اگر بلبل کند ذکر تو در باغ ز نامت نقش گیرد چون نگین گل
4 چو از ذکر لبت شیرین کند کام شود در حلق زنبور انگبین گل
1 ای بی خبر زحسن گلستان روی خویش خوش بوی کن بنفشه تر ار بموی خویش
2 ای ماه نور برده ز رخسار (تو)ببین درآفتاب پرتو خورشید روی خویش
3 ای ازرخ تو حسن قوی کرده پشت خود مه ازتو شرمسار بروی نکوی خویش
4 ای ماه وخور ز خرمن حسن تو خوشه چین دیگر چوکه بباد مده خاک کوی خویش
1 ایا سلطان عشق تو نشسته بر سریر دل بلشکرهای خود کرده تصرف در ضمیر دل
2 رئیس عقل را گفتم سر خود گیر ای مسکین چو شاه عشق او بنهاد پایی بر سریر دل
3 ترا از حسن لشکرهاست ای سلطان سلطانان که می گیرند ملک جان و می آرند اسیر دل
4 ز سوزن بگذرد بی شک تن چون ریسمان من اگر مقراض غم رانی ازین سان بر حریر دل
1 تا چه معنیست در آن روی جهان آرایش که دلم برد بدان صورت جان افزایش
2 چون جهان سربسر آرایش از آن رو دارد بچه آراسته شد روی جهان آرایش
3 بر خود این جامه چو دراعه غنچه بدرم از تن چون گل و پیراهن گل پیمایش
4 آن بت پسته دهن را لب همچون یاقوت شکرینست و منم طوطی شکر خایش