1 روز عمرم بزوال آمد وشب نیز رسید شب هجران ترا خود سحری نیست پدید
2 درشب هجربیا شمع وصالی بفروز درچنین شب بچنان شمع توان روی تو دید
3 بر سر کوی تودوش ازسر رقت بر من همه شب صبح دعا خواندودرآخر بدمید
4 عشق چون شست درانداخت بقصد جانم زین دل آب شده صبر چو ماهی برمید
1 تا بکی این جور کشیدن ز یار خون ز دل خسته چکیدن ز یار
2 جور کش و صبر کن ای دل که هست شرط وفا جور کشیدن ز یار
3 ضربت چون تیغ کشیدن ز دوست شربت چون زهر چشیدن ز یار
4 گر بجفایی برماند ترا شرط وفا نیست رمیدن ز یار
1 هرکه او نام تو گوید دم او نور شود ظلمت غیر تو از جان ودلش دور شود
2 آفتاب ارنبود از رخ چون خورشیدت سربسر عرصه آفاق پر از نور شود
3 ماه روی تو مدد گر نکند هر روزش روی خورشید سیه چون شب دیجور شود
4 نفس اگر زنده بود نفحه عشقش نکشد وردلی مرده بود زنده بدین صور شود
1 بیا که بی تو مرا کار برنمی آید مهم عشق تو بی یار برنمی آید
2 مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده که جز بیاری تو کار برنمی آید
3 مقام وصل بلندست ومن برونرسم سگش چو گربه بدیواربر نمی آید
4 ازآن درخت که درنوبهار گل رستی ببخت بنده به جز خار برنمی آید
1 ای صبا لطفی بکن حالم بجانان عرضه دار قصه درد دلم بشنو بدان جان عرضه دار
2 گرچه باهم نسبتی بود نیازوناز را رو نیاز من بپیش ناز جانان عرضه دار
3 ذکر قطره نزد آن دریای پر در تازه کن حال ذره پیش آن خورشید تابان عرضه دار
4 همچو بخت ودولت ار آنجا توانی راه برد بندگی من درآن حضرت فراوان عرضه دار
1 هرکرا داد سعادت بلقای تو نوید تا ابد بر سر کویت بنشیند بامید
2 بی خبر از رخ نیکوی تو بر پشت زمین آنچنان زست که بر روی سیه چشم سپید
3 گل مهرت عجب از دوحه استعدادش همچو میوه ز سپیدار و شکوفه از بید
4 ای گدایان ترا ننگ ز مال قارون وی غلامان ترا عار ز ملک جمشید
1 دلا این یک سخن از من نگه دار که جان از بندگی تن نگه دار
2 وصیت می کنم سر دل خویش اگر جان توام از من نگه دار
3 تو شاهی، ملک عشق ونفس دشمن چنان ملک از چنین دشمن نگه دار
4 زنانند این همه مردان بی عشق تو مردی چشم خویش از زن نگه دار
1 شبی از مجلس مستان برآمد ناله چنگش رسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگش
2 چو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شد ز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگش
3 چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را که گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگش
4 لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری بآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگش
1 ای لبت نوشین زمن نیش فراقت دور دار وز شراب وصل خود جان مرا مخمور دار
2 نسخه الله نوری زآن رخ از مصباح عشق ای چراغ جان مرا مشکاة دل پرنور دار
3 از عطاهای ید اللهی بدست خود بنه در دلم اسرار و آن اسرار را مستور دار
4 تا شکروار از مگس دردسری نبود مرا انگبینم در درون پوشیده چون زنبوردار
1 در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید ازهر دلی و جانی سوزی دگر برآید
2 درآرزوی رویش چندین عجب نباشد گرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
3 چون سایه نور ندهد براوج بام گردون بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید
4 گربر زمین بیفتد آب دهان یارم از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید