1 عقل در کفر و دین سخن گوید عشق بیرون ازین سخن گوید
2 آن بیک شبهه در گمان افتد وین ز حق الیقین سخن گوید
3 آن خود از علم جان نداند هیچ وین ز جان آفرین سخن گوید
4 با تو عشق از نخست چون قرآن همه از مهر و کین سخن گوید
1 چو ماندم (من) زسلطان جهان دور بسان بلبلم از بوستان دور
2 ازآن خورشید روی ماه پیکر بمانده چون زمین از آسمان دور
3 بکام دشمنانیم از فراقت شها دیگر مباش از دوستان دور
4 که شادی از دل بیمار ما هست چو صحت از مزاج ناتوان دور
1 کبر با اهل محبت ناز با اهل نیاز کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز
2 عاشق از آلایش کونین باشد برحذر حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز
3 کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز
4 نان برای او خوری با روزه همسنگی کند خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز
1 دل عاشق رهین جان نبود دادن جان بر او گران نبود
2 حال عاشق بگفت در ناید سخن عشق را زبان نبود
3 هرکرا عشق سوخت همچون نار زآب وآتش ورا زیان نبود
4 عاشق از مردن ایمنست ازآن که ورا زندگی بجان نبود
1 بیتو دل خسته جان نمیخواهد جان بیرخ تو جهان نمیخواهد
2 جان میدهد و جهان خود آن تست دل وصل تو رایگان نمیخواهد
3 وز آنکه درین بهات سودی نیست این بنده ترا زیان نمیخواهد
4 من با تو نشستن آرزو دارم وین مجلس ما مکان نمیخواهد
1 دولت نیافت هر که طلب کار ما نبود سودی نکرد هرکه خریدار ما نبود
2 آن کوزهر دو کون بغیر التفات داشت او حظ خویش جست، طلب کار ما نبود
3 سگ از کسی بهست که او راه ما نرفت شیراز سگی کمست که در غار ما نبود
4 آن کو متاع جان نکند ترک، رخت او در خانه به که لایق بازار مانبود
1 ای نامه نو رسیده از یار بی گوش سخن شنیده از یار
2 در طی تو گر هزار قهرست لطفیست بمن رسیده از یار
3 این جان جفا کشیده از تو ای بوی وفا شنیده از یار
4 وی دیده هر آنچه گفته از دوست وی گفته هر آنچه دیده از یار
1 ایا بحسن چو شیرین بملک چون پرویز قد تو سرو روانست و سرو تو گل ریز
2 بروزگار تو جز عاشقی کنم نسزد بعهد خسرو چون کار خر کند شبدیز
3 اگر ز لعل تو مستان عشق نقل خوهند بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز
4 بزیر پای میاور چو خاک و برمگذر مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز
1 ای سر طره تو پای دلم را زنجیر تویی از حسن توانگر منم از عشق فقیر
2 وی شهیدان هوای تو بشمشیر غمت همه در کشتن خود گفته چو غازی تکبیر
3 نگرانی نبود سوی گلستان بهشت بی دلی را که بود خار غمت دامن گیر
4 تا غم عشق تو از انده خویشم برهاند شادم از بندگی تو چو ز آزادی اسیر
1 از نظرت روی ما ماه منور شود وز قدمت کوی ما معدن گوهر شود
2 بی مدد تو کجا نور دهد شب بماه ور نه بروز آفتاب از تو منور شود
3 تا تو نخواهی کسی وصل تو نارد بدست ورچه در آن جستجوش پای طلب بر شود
4 تا که بیفتم بروی در قدم تو چو گوی کاش مرا پای سعی در پی تو سر شود