روزی که رطب داد همی از از سنایی غزنوی رباعی 85
1. روزی که رطب داد همی از پیشت
آن روز به جان خریدمی تشویشت
1. روزی که رطب داد همی از پیشت
آن روز به جان خریدمی تشویشت
1. نوری که همی جمع نیابی در مشت
ناری که به تو در نتوان زد انگشت
1. بس عابد را که سرو بالای تو کشت
بس زاهد را که قدر والای تو کشت
1. صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت
بویی ز گلستان وصال تو نیافت
1. بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت
و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت
1. ای عالم علم پیشگاه تو برفت
ای دین محمدی پناه تو برفت
1. رازی که سر زلف تو با باد بگفت
خود باد کجا تواند آن راز نهفت
1. چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت
آن دیدهٔ نیمخوابش از شرم بخفت
1. افلاک به تیر عشق بتوانم سفت
و آفاق به باد هجر بتوانم رفت
1. تا کی باشم با غم هجران تو جفت
زرقیست حدیثان تو پیدا و نهفت
1. در خاک بجستمت چو خور یافتمت
بسیار عزیزتر ز زر یافتمت
1. ای دیدهٔ روشن سنایی ز غمت
تاریک شد این دو روشنایی ز غمت