1 از روی عتاب اگر چه گویی سردم در صف بلا گرچه دهی ناوردم
2 روزی اگر از وفای تو برگردم در مذهب و راه عاشقی نامردم
1 روشنتر از آفتاب و ماهی گویی پدرامتر از مسند و گاهی گویی
2 آراسته از لطف الاهی گویی تا خود به کجا رسید خواهی گویی
1 ما را به جز از تو عالم افروز مباد بر ما سپه هجر تو پیروز مباد
2 اندر دل ما ز هجر تو سوز مباد چون با تو شدم بیتو مرا روز مباد
1 بر من فلک ار دست جفا گستردست شاید که بسی وفا و خوبی کردست
2 امروز به محنتم از آن از سر و دست تا درد همان خورد که صافی خوردست
1 هر چند بلای عشق دشمن کامیست از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
2 مندیش به عالم و به کام خود زی معشوقه و عشق را هنر بدنامیست
1 جز گرد دلم گشت نداند غم تو در بلعجبی هم به تو ماند غم تو
2 هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناک شوم گرم نماند غم تو
1 ای آنکه برت مردم بد، دد باشد وز نیکی تو یک هنرت صد باشد
2 دانی تو و آنکه چون تو بخرد باشد گر مردم نیک بد کند بد باشد
1 خواندیم گرسنه ما ز دل یار هوس سیر از چو تویی بگو که یا رد شد پس
2 تو نعمت هر دو عالمی به نزد همه کس قدر چو تویی گرسنهای داند و بس
1 چون موی شدم ز رشک پیراهن تو وز رشک گریبان تو و دامن تو
2 کاین بوسه همی دهد قدمهای ترا وآنرا شب و روز دست در گردن تو
1 رازی که سر زلف تو با باد بگفت خود باد کجا تواند آن راز نهفت
2 یک ره که سر زلف ترا باد بسفت بس گل که ز دست باد میباید رفت