1 چون می دانی همه ز خاک و آبیم امروز همه اسیر خورد و خوابیم
2 در تو نرسیم اگر بسی بشتابیم سرمایه تویی سود ز خود کی یابیم
1 ای برده دل من چو هزاران درویش بی رحمیت آیین شد و بد عهدی کیش
2 تا کی گویی ترا نیازارم بیش من طبع تو نیک دانم و طالع خویش
1 با یاد تو جام زهر چون نوش کشند از کوی تو عاشقان بیهوش کشند
2 بنمای به زاهدان جمال رخ خویش تا غاشیهٔ مهر تو بر دوش کشند
1 بس عابد را که سرو بالای تو کشت بس زاهد را که قدر والای تو کشت
2 تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا دست ستم زمانه در پای تو کشت
1 خورشید سما بسوزد از سایهٔ عشق پس چون شدهای دلا تو همسایهٔ عشق
2 جز آتش عشق نیست پیرایهٔ عشق اینست بتا مایه و سرمایهٔ عشق
1 خوشخو شده بود آن صنم قاعدهساز باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز
2 چون گوز درآگند دگر باز از ناز از ماست همی بوی پنیر آید باز
1 هجرت به دلم چو آتشی در پیوست آب چشمم قوت او را بشکست
2 چون خواستم از یاد غمت گشتن مست بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست
1 کاری که نه با تو بینظام انگاریم صبحی که نه با تو، وقت شام انگاریم
2 نادیدن تو هوای کام انگاریم بی تو همه خرمی حرام انگاریم
1 آن موی که سوز عاشقان میانگیخت کز یک شکنش هزار دلداده گریخت
2 آخر اثر زمانه رنگی آمیخت تا در کفش از موی سیه پاک بریخت
1 اکنون که سیاهی ای دل چون خورشید بیشت باید ز عشق من داد نوید
2 کاندر چشمی تو از عزیزی جاوید چون دیدهٔ دیدهای سیه به که سفید