روز از طلبت پردهٔ بیکاری از سنایی غزنوی رباعی 37
1. روز از طلبت پردهٔ بیکاری ماست
شبها ز غمت حجرهٔ بیداری ماست
1. روز از طلبت پردهٔ بیکاری ماست
شبها ز غمت حجرهٔ بیداری ماست
1. هر باطل را که رهگذر بر گل ماست
تو پنداری که منزلش در دل ماست
1. هجرت به دلم چو آتشی در پیوست
آب چشمم قوت او را بشکست
1. دستی که حمایل تو بودی پیوست
پایی که مرا نزد تو آوردی مست
1. تا زلف بتم به بند زنجیر منست
سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست
1. خواهم که به اندیشه و یارای درست
خود را به در اندازم ازین واقعه چست
1. گفتم پس از آنهمه طلبهای درست
پاداش همان یکشبه وصل آمد چست
1. مستست بتا چشم تو و تیر به دست
بس کس که به تیر چشم مست تو بخست
1. ای مه تویی از چهار گوهر شده هست
زینست که در چهار جایی پیوست
1. چون من به خودی نیامدم روز نخست
گر غم خورم از بهر شدن ناید چست
1. ای چون گل و مل در به در و دست به دست
هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست
1. ای نیست شده ذات تو در پردهٔ هست
ای صومعه ویران کن و زنار پرست