در مرگ حیات اهل داد و دینست از سنایی غزنوی رباعی 73
1. در مرگ حیات اهل داد و دینست
وز مرگ روان پاک را تمکینست
1. در مرگ حیات اهل داد و دینست
وز مرگ روان پاک را تمکینست
1. آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست
وان کت کلهی نهاد طرار تو اوست
1. آنکس که به یاد او مرا کار نکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
1. ایام درشت رام بهرام شهست
جام ابدی به نام بهرامشهست
1. هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
1. در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جهان جان خوارترست
1. چندان چشمم که در غم هجر گریست
هرگز گفتی گریستنت از پی چیست
1. گویند که راستی چو زر کانیست
سرمایهٔ عز و دولت و آسانیست
1. کمتر ز من ای جان به جهان خاکی نیست
بهتر ز تو مهتری و چالاکی نیست
1. اندر عقب دکان قصاب گویست
و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست
1. زلفین تو تا بوی گل نوروزیست
کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست
1. عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت
بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت