ای رفته و دل برده چنین از سنایی غزنوی رباعی 385
1. ای رفته و دل برده چنین نپسندی
من میگریم ز درد و تو میخندی
...
1. ای رفته و دل برده چنین نپسندی
من میگریم ز درد و تو میخندی
...
1. ای دل منیوش از آن صنم دلداری
بیهوده مفرسای تن اندر خواری
...
1. در هر خم زلف مشکبیزی داری
در هر سر غمزه رستخیزی داری
...
1. زان چشم چو نرگس که به من در نگری
چون نرگس تیر ماه خوابم ببری
...
1. گیرم که غم هجر وصالم نخوری
نه نیز به چشم رحم در من نگری
...
1. از نکتهٔ فاضلان به اندامتری
وز سیرت زاهدان نکونامتری
...
1. گفتی که چو راه آشنایی گیری
اندر دل و جان من روایی گیری
...
1. باشد همه را چو بر ستارهٔ سحری
دل بر تو نهادن ای بت از بیخبری
...
1. راهی که به اندیشهٔ دل میسپری
خواهی که به هر دو عالم اندر نگری
...
1. هست از دم من همیشه چرخ اندر دی
وز شرم جمالت آفتاب اندر خوی
...
1. چون بلبل داریم برای بازی
چون گل که ببوییم برون اندازی
...