1 ای جان عزیز تن بباید پرداخت گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت
2 اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت با روی نکو چو عاشقی خواهی باخت
1 عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت
2 جانی که همی با تو توان عمر گذاشت عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت
1 بیخوابی شب جان مرا گر چه بکاست جر بیداری ز روی انصاف خطاست
2 باشد که خیال او شبی رنجه شود عذر قدمش به سالها نتوان خواست
1 بی وصل تو زندگانی ای مه چکنم بی دیدارت عیش مرفه چکنم
2 گفتی که به وصل هم دلت شاد کنم گر این نکنی نعوذبالله چکنم
1 صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت بویی ز گلستان وصال تو نیافت
2 دل نیست کز آتش فراق تو نتافت دست تو قویترست بر نتوان تافت
1 ای روی تو پاکیزهتر از کف کلیم آنرا مانی که کرد احمد به دو نیم
2 تا آن رخ یوسفی به ما بنمودی ما بر سر آتشیم چون ابراهیم
1 با خصم تو از پی تو ای دهر آرای مهرافزایم گر چه بود کینافزای
2 ور تیغ دورویه کرد از سر تا پای خود را چو کمر در دل او سازم جای
1 ای زلف و رخ تو مایهٔ پیشهٔ تو وی مطلع مه کنارهٔ ریشهٔ تو
2 وی کشته هزار شیر در بیشهٔ تو تو بیخبر و جهان در اندیشهٔ تو
1 یک ذره نسیم خاک پایت بوزید زو گشت درین جهان همه حسن پدید
2 هر کس که از آن حسن یکی ذره بدید بفروخت دل و دیده و مهر تو خرید
1 تا تو ز درون وفای او میجویی وانگه ز برون جفای او میجویی
2 زان کی برهی که نیک و بد با اویی از پنبه همی کشتن آتش جویی