بخت و دل من ز من برآورد از سنایی غزنوی رباعی 193
1. بخت و دل من ز من برآورد دمار
چون یار چنان دید ز من شد بیزار
1. بخت و دل من ز من برآورد دمار
چون یار چنان دید ز من شد بیزار
1. ای گشته چو ماه و همچو خورشید سمر
خوی مه و خورشید مدار اندر سر
1. ای روی تو رخشندهتر از قبلهٔ گبر
وی چشم من از فراق گرینده چو ابر
1. آن کس که چو او نبود در دهر دگر
در خاک شد از تیر اجل زیر و زبر
1. بازی بنگر عشق چه کردست آغاز
میناز ازین حدیث و خود را بنواز
1. هرگز دل من به آشکارا و به راز
با مردم بی خرد نباشد دمساز
1. اول تو حدیث عشق کردی آغاز
اندر خور خویش کار ما را میساز
1. از عشق تو ای صنم به شبهای دراز
چون شمع به پای باشم و تن به گداز
1. خوشخو شده بود آن صنم قاعدهساز
باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز
1. نادیده ترا چو راه را کردم باز
پیوسته شدم با غم و بگسسته ز ناز
1. خواهی که ترا روی دهد صرف نیاز
دستار نماز در خرابات بباز
1. عقلی که همیشه با روانی دمساز
دهری که به یک دید نهی کام فراز