1 گاهی فلکم گریستن فرماید ناخفته دو چشم را عنا فرماید
2 گاهیم به درد خنده لب بگشاید گوید ز بدی خنده نیاید آید
1 گفتم که مگر دل ز تو برداشتهایم معلوم شد ای صنم که پنداشتهایم
2 امروز که بی روی تو بگذاشتهایم دل را به بهانهها فرو داشتهایم
1 ای دیدهٔ روشن سنایی ز غمت تاریک شد این دو روشنایی ز غمت
2 با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد این جان و دل مرا جدایی ز غمت
1 فتحی که به آمدنت منصور شوم عمری که ز رفتن تو رنجور شوم
2 ماهی که ز دیدن تو پر نور شوم جانی که نخواهم که ز تو دور شوم
1 نقاش که بر نقش تو پرگار افگند فرمود که تا سجده برندت یک چند
2 چون نقش تمام گشت ای سرو بلند میخواند «وان یکاد» و میسوخت سپند
1 دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت خونابه ز دیده میبرانم ز غمت
2 هر چند به لب رسیده جانم ز غمت غمگین مانم چو باز مانم ز غمت
1 مرغان که خروش بینهایت کردند از فرقت گل همی شکایت کردند
2 چون کار فراقشان روایت کردند با گل گلههای خود حکایت کردند
1 با چهرهٔ آن نگار خندان ای گل بیرون نبری زیره به کرمان ای گل
2 بیهوده تن خویش مرنجان ای گل هان چاک مزن بر به گریبان ای گل
1 گه در پی دین رویم و گه در پی کیش هر روز به نوبتی نهیم اندر پیش
2 در جمله ز ما مرگ خرد دارد بیش هستیم همه عاشق بدبختی خویش
1 با من ز دریچهای مشبک دلکش از لطف سخن گفت به هر معنی خوش
2 میتافت چنان جمال آن حوراوش کز پنجرهٔ تنور نور آتش