آن روز که مهر کار گردون از سنایی غزنوی رباعی 169
1. آن روز که مهر کار گردون زدهاند
مهر رز عاشقی دگرگون زدهاند
1. آن روز که مهر کار گردون زدهاند
مهر رز عاشقی دگرگون زدهاند
1. تا در طلب مات همی کام بود
هر دم که بروی ما زنی دام بود
1. آن ذات که پروردهٔ اسرار بود
از مرگ نیندیشد و هشیار بود
1. هر بوده که او ز اصل نابود بود
نابوده و بود او همه سود بود
1. دل بندهٔ عاشقی تن آزاد چه سود باشد
جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد
1. زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
1. ترسم که دل از وصل تو خرم نشود
تا کار تو چون زلف تو درهم نشود
1. یک روز دلت به مهر ما نگراید
دیوت همه جز راه بلا ننماید
1. آنی که فدای تو روان میباید
پیش رخ تو نثار جان میباید
1. گاهی فلکم گریستن فرماید
ناخفته دو چشم را عنا فرماید
1. روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید
با فوطه هزار جان ز تن برباید
1. مردی که به راه عشق جان فرساید
باید که بدون یار خود نگراید