آن باید آن که مرد عاشق از سنایی غزنوی رباعی 181
1. آن باید آن که مرد عاشق آید
تا عشق هنرهای خودش بنماید
1. آن باید آن که مرد عاشق آید
تا عشق هنرهای خودش بنماید
1. آن عنبر نیم تاب در هم نگرید
آن نرگس پر خمار خرم نگرید
1. دی بنده چو آن لالهٔ خندان تو دید
وان سیب در آن رهگذر جان تو دید
1. اکنون که سیاهی ای دل چون خورشید
بیشت باید ز عشق من داد نوید
1. ای دیدن تو راحت جانم جاوید
شب ماه منی و روز روشن خورشید
1. ای خورشیدی که نورت از روی امید
گفتم که به صدر ما نماند جاوید
1. یک ذره نسیم خاک پایت بوزید
زو گشت درین جهان همه حسن پدید
1. گویی که من از بلعجبی دارم عار
سیب از چه نهی میان یکدانهٔ نار
1. چون از اجل تو دید بر لوح آثار
دست ملکالموت فرو ماند از کار
1. نازان و گرازان به وثاق آمد یار
نازان چو گل و مل و گرازان چو بهار
1. از غایت بیتکلفی ما در هر کار
دیوانه و مستمان همی خواند یار
1. نه چرخ به کام ما بگردد یک بار
نه دارد یار کار ما را تیمار