1 هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد وصل تو بتر که بیقرارم دارد
2 هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد این نیز مزاج روزگارم دارد
1 از روی تو دیدهها جمالی دارد وز خوی تو عقلها کمالی دارد
2 در هر دل و جان غمت نهالی دارد خال تو بر آن روی تو حالی دارد
1 با هجر تو بنده دل خمین میدارد شبهاست که روی بر زمین میدارد
2 گویند مرا که روی بر خاک منه بی روی توام روی چنین میدارد
1 ای صورت تو سکون دلها چو خرد وی سیرت تو منزه از خصلت بد
2 دارم ز پی عشق تو یک انده صد از بیم تو هیچ دم نمییارم زد
1 گه جفت صلاح باشم و یار خرد گه اهل فساد و با بدان داد و ستد
2 باید بد و نیک نیک ور نه بد بد زین بیش دف و داریه نتوانم زد
1 من چون تو نیابم تو چو من یابی صد پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
2 کودک نیم این مایه شناسم بخرد پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
1 روزی که بود دلت ز جانان پر درد شکرانه هزار جان فدا باید کرد
2 اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد
1 گر خاک شوم چو باد بر من گذرد ور باد شوم چو آب بر من سپرد
2 جانش خواهم به چشم من در نگرد از دست چنین جان جهان جان که برد
1 بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد
2 گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد
1 از دور مرا بدید لب خندان کرد و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد
2 آن جان جهان کرشمهٔ خوبان کرد ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد