1 عشقا تو در آتشی نهادی ما را درهای بلا همه گشادی ما را
2 صبرا به تو در گریختم تا چکنی تو نیز به دست هجر دادی ما را
1 بادی که ز کوی آن نگارین خیزد از خاک جفا صورت مهر انگیزد
2 آبی که ز چشم من فراقش ریزد هر ساعتم آتشی به سر بربیزد
1 هر روز به درد از تو نویدی دارم بر تهمت عود خشک بیدی دارم
2 نومید مکن مرا و رخ برمفروز کاخر به تو جز درد امیدی دارم
1 زین روی که راه عشق راهی تنگست نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست
2 میباید می چه جای نام و ننگست کاندر ره عشق کفر و دین همرنگست
1 آراست بهار کوی و دروازهٔ خویش افگند به باغ و راغ آوازهٔ خویش
2 بنمای بهار را رخ تازهٔ خویش تا بشناسد بهار اندازهٔ خویش
1 سودای توام بیسر و بیسامان کرد عشق تو مرا زندهٔ جاویدان کرد
2 لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد
1 دشنام که از لب تو مهوش باشد دری شمرم کش اصل از آتش باشد
2 نشگفت که دشنام تو دلکش باشد کان باد که بر گل گذرد خوش باشد
1 گفتی که کیت بینم ای در خوشاب دریاب مرا و خویشتن را دریاب
2 کایام چنان بود که شبها گذرد کز دور خیال هم نبینیم به خواب
1 ای چون گل و مل در به در و دست به دست هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست
2 آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست جز خار و خمار از تو چه برداند بست
1 گفتی گله کردهای ز من با که و مه بهتان چنین بر من بیچاره منه
2 از تو به کسی گله نکردم بالله گفتم که اگر نکوترم داری به