1 تلخ کرد از حدیث خویش طبیب دوش لفظ شکرفروش مرا
2 از دو لب داد جهل خویش به من وز دوزخ برد باز هوش مرا
3 زین پس از طلعت و مقالت او گوش و چشمست چشم و گوش مرا
1 زشت همی گویی هر ساعتم رو تو همی گویی که من نستهم
2 روی نکوی تو چکار آیدم شاعرم ای دوست نه من کان دهم
1 اگر ریش خواجه ببرند پاک رسن گر بگیرد به بسیار چیز
2 که تا پاردم سازد از بهر آنک بود پاردم بر گذرگاه تیز
1 ای شده پیر و عاجز و فرتوت مانده در کار خویشتن مبهوت
2 داده عمر عزیز خویش به باد شده راضی ز عیش خویش به قوت
3 متردد میان جبر و قدر غافل از عین عزت جبروت
4 ملکوت جهان نخست بدان پس خبر ده ز مالک ملکوت
1 تا چند معزای معزی که خدایش زینجا به فلک برد و قبای ملکی داد
2 چون تیر فلک بود قرینش به رهاورد پیکان ملک برد و به تیر فلکی داد
1 چون ز بد گوی من سخن شنوی بر تو تهمت نهم ز روی خرد
2 گویم ار تو نبودیی خرسند او مرا پیش تو نگفتی بد
1 دل منه با زنان از آنکه زنان مرد را کوزهٔ فقع سازند
2 تا بود پر زنند بوسه بر آن چون تهی شد ز دست بندازند
1 خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را
2 پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را
3 اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را
4 کی کند برداشت دریا در بیابان خرد ناودان بام گلخن سیل رود نیل را
1 اگر معمار جاه او نباشد بنای مملکت ویران نماید
2 جهان را از امانی دل بگیرد به قدر همت ار احسان نماید
1 مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار
2 این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار
3 باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر