1 با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد
2 به قبول دو سه نسناس به نزدیک خران گر چه دی بیخردی بود کنون بخرد شد
3 راست چون تا که جز آحاد شماریش نبود چون مگس بر سر او رید نهش نهصد شد
1 سرخ گویی همیشه غر باشد شبه از لعل پاکتر باشد
2 این چنین ژاژ نزد هر عاقل سخنی سخت مختصر باشد
3 لعل مصنوع آفتاب بود شیشه مصنوع شیشهگر باشد
4 سرخ اگر نیست پس بر هر عقل سخن مرتضا دگر باشد
1 هیچ کس نیست کز برای سه دال چون سکندر سفرپرست نشد
2 پایها سست کرد و از کوشش دولت و دین و دل به دست نشد
1 از جواب و سوال ما دانی شاید ار زیر کی فرو ماند
2 گرد گفت محال را چه عجب کاینهٔ عقل را بپوشاند
3 زان که خورشید را ز بینش چشم ذرهای ابر تیره گرداند
1 چرا نه مردم دانا چنان زید که به غم چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند
2 چنان نباید بودن که گر سرش ببرند به سر بریدن او دوستان خرم گردند
1 خواجگانی که اندرین حضرت خویشتن محتشم همی دارند
2 آن نکوتر که خادمان نخرند حرم اندرحرم همی دارند
1 دل منه با زنان از آنکه زنان مرد را کوزهٔ فقع سازند
2 تا بود پر زنند بوسه بر آن چون تهی شد ز دست بندازند
1 خادمان را ز بهر آن بخرند تا به رخسارشان فرو نگرند
2 «لا الی هولاء» نه مرد و نه زن بین ذالک نه ماده و نه نرند
3 جای ایشان شدست هند و عجم لاجرم هر دو جا به دردسرند
1 منشین با بدان که صحبت بد گر چه پاکی ترا پلید کند
2 آفتاب ار چه روشنست او را پارهای ابر ناپدید کند
1 دوستی گفت صبر کن زیراک صبر کار تو خوب زود کند
2 آب رفته به جوی باز آید کارها به از آنکه بود کند
3 گفتم ار آب رفته باز آید ماهی مرده را چه سود کند