با سنایی سره بود از سنایی غزنوی قصیده-قطعه 61
1. با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت
چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد
...
1. با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت
چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد
...
1. سرخ گویی همیشه غر باشد
شبه از لعل پاکتر باشد
...
1. هیچ کس نیست کز برای سه دال
چون سکندر سفرپرست نشد
...
1. از جواب و سوال ما دانی
شاید ار زیر کی فرو ماند
...
1. چرا نه مردم دانا چنان زید که به غم
چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند
...
1. خواجگانی که اندرین حضرت
خویشتن محتشم همی دارند
...
1. دل منه با زنان از آنکه زنان
مرد را کوزهٔ فقع سازند
...
1. خادمان را ز بهر آن بخرند
تا به رخسارشان فرو نگرند
...
1. منشین با بدان که صحبت بد
گر چه پاکی ترا پلید کند
...
1. دوستی گفت صبر کن زیراک
صبر کار تو خوب زود کند
...
1. ای سنایی کسی به جد و به جهد
سر گری را سخنسرای کند
...
1. با دلی رفته به استسقا
که معاصیش هیچ غم نکند
...