1 زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست
2 یافتم در بیقراری مرکزی کز راه دین جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست
3 یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست
4 در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل بر جمال چهرهٔ آزادگان دینار نیست
1 ای سنایی خواجگی با عشق جانان شرط نیست جان به تیر عشق خسته دل به کیوان شرط نیست
2 «رب ارنی» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق پس به دل گفتن «انا الاعلی» چو هامان شرط نیست
3 از پی عشق بتان مردانگی باید نمود گر چو زن بیهمتی پس لاف مردان شرط نیست
4 چون «انا الله» در بیابان هدی بشنیدهای پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
1 هر که در خطهٔ مسلمانیست متلاشی چو نفس حیوانیست
2 هر که عیسیست او ز مریم زاد هر که او یوسفست کنعانیست
3 فرق باشد میان لام و الف این چه آشوب و حشو و لامانیست
4 چه گرانی کنی ز کافهٔ کاف این گرانی ز بهر ارزانیست
1 آمد آن حور و دست من بربست زده استادوار نیش به دست
2 زنخ او به دست بگرفتم چون رگ دست من ز نیش بخست
3 گفت هشیار باش و آهسته دست هر جا مزن چون مردم مست
4 گفتمش گر به دست بگرفتم زنخ سادهٔ تو عذرم هست
1 آمد آن رگ زن مسیح پرست تیغ الماس گون گرفته به دست
2 کرسی افگند و بر نشست بر او بازوی خواجهٔ عمید ببست
3 نیش درماند و گفت: «عز علی» این چنین دست را نیابد خست
4 سر فرو برد و بوسهای دادش خون ببارید از دو دیده به طشت
1 مرحبا بحری که آبش لذت از کوثر گرفت حبذا کانی که خاکش زینت از عنبر گرفت
2 اتفاق آن دو جوهر بد که در آفاق جست اصل وقتی خضر بر دو فرع اسکندر گرفت
3 جان و علم و عقل سرگردان درین فکرت مدام کان چه جوهر بود کز وی عالمی گوهر گرفت
4 چتر همت تا بر عشق مطهر باز کرد هر کرا سر دید بیسر کردو کار از سر گرفت
1 ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت
2 ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت
3 هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت
4 آسمانها چون زمین مرکب دربان تست با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت
1 ای شده پیر و عاجز و فرتوت مانده در کار خویشتن مبهوت
2 داده عمر عزیز خویش به باد شده راضی ز عیش خویش به قوت
3 متردد میان جبر و قدر غافل از عین عزت جبروت
4 ملکوت جهان نخست بدان پس خبر ده ز مالک ملکوت
1 از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش می باز ندانند مذکر ز مونث
2 بلخی که کند از گه خردی پسران را برکان دهی و دف زنی و ذلت لت حث
3 زان قبه لقب گشت مر او را که نیابی در قبه به جز مسخره و رند و مخنث
1 ای دل نیک مذهب و منهاج به تو اسرار هر دلی محتاج
2 بر فلکها به کشف ماه ترا از حقیقت منازل و ابراج
3 مبطلم گشت از حقیقت حق در ظهور نمایش معراج
4 متواریست وقت شاد مباش ایمن از قبض و مکر و استدراج