ای همه جانها ز تو از سنایی غزنوی قصیده-قطعه 37
1. ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت
چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت
1. ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت
چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت
1. ای شده پیر و عاجز و فرتوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
1. از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش
می باز ندانند مذکر ز مونث
1. ای دل نیک مذهب و منهاج
به تو اسرار هر دلی محتاج
1. گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی
پاسخ شنو ار چند نهای در خور پاسخ
1. تا چند معزای معزی که خدایش
زینجا به فلک برد و قبای ملکی داد
1. بیطمع باش اگر همی خواهی
تا نیفتی ز پایهٔ امجاد
1. یک نیمه عمر خویش به بیهودگی به باد
دادیم و هیچ گه نشدیم از زمانه شاد
1. گر چه شمشیر حیدر کرار
کافران کشت و قلعهها بگشاد
1. من نگویم که قاسمالارزاق
نعمت داده از تو بستاناد
1. مرا به غزنین بسیار دوستان بودند
به نامهای ز من آن قوم را نیامد یاد
1. خواجه در غم من ار گفت که چون بیخردان
دین به دل کردهای اندر ره دنیا لابد