1 دور عالم جز به آخر نامدست از بهر آنک هر زمان بر رادمردی سفلهای مهتر شود
2 آن نبینی آفتاب آنجا که خواهد شد فرو سایهٔ جوهر فزون ز اندازهٔ جوهر شود
1 اول خلل ای خواجه ترا در امل آید فردا که به پیش تو رسول اجل آید
2 زایل شده گیر اینهمهٔ ملک به یک بار آن دم که رسول ملک لم یزل آید
3 هر سال یکی کاخ کنی دیگر و در وی هر روز ترا آرزوی نو عمل آید
4 زین کاخ برآورده به عیوق هم امروز حقا که همی بوی رسوم و طلل آید
1 بجهم از بد ایام چنانک از کمان ختنی تیر خدنگ
2 گر به هر جور که آید بکشد من پلنگم نکشم جور پلنگ
3 خواری و اسب گرانمایه مباد من و این نفس عزیز و خر لنگ
1 زن مخواه و ترک زن کن کاندرین ایام بار زن نخواهد هیچ مردی تا بمیرد هوشیار
2 گر امیر شهوتی باری کنیزک خر به زر سرو قد و ماهروی و سیم ساق و گلعذار
3 تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سیم ور مزاج او بدل گردد بود زر عیار
4 آنقدر دانی که برخیزد کسی از بامداد روی مال خویشتن بیند که روی وامدار
1 صدر اسلام زنده گشت و نمرد گر چه صورت به خاک تیره سپرد
2 در جهان بزرگ ساخت مکان هم بخردان گذاشت عالم خرد
3 پس تو گویی که مرثیت گویش زنده را مرثیت که یارد برد
1 طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال ظهور ماه معالی بر آسمان جلال
2 نتیجهٔ کرم و مردمی و فضل و هنر طلیعهٔ اثر لطف ایزد متعال
3 خجسته باد و همایون مبارک و میمون به سعد طالع و بخت جوان و نیکوفال
1 خادمان را ز بهر آن بخرند تا به رخسارشان فرو نگرند
2 «لا الی هولاء» نه مرد و نه زن بین ذالک نه ماده و نه نرند
3 جای ایشان شدست هند و عجم لاجرم هر دو جا به دردسرند
1 ای برادر زکی بمرد و بشد تا یکی به ز ما قرین جوید
2 تا ز آب حیات آن عالم تن و جان از عدم فرو شوید
3 من ز غم مردهام که کی بود او باز از آنجا به سوی من پوید
4 پس تو گویی که مرثیت گویش زنده را مرده مرثیت گوید
1 از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش می باز ندانند مذکر ز مونث
2 بلخی که کند از گه خردی پسران را برکان دهی و دف زنی و ذلت لت حث
3 زان قبه لقب گشت مر او را که نیابی در قبه به جز مسخره و رند و مخنث
1 ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زیان چو هر دو معنی نتوان همی معاینه دید
2 یکی بسی بدوید و ندید کنگر قصر یکی ز جای نجنبید و پیش گاه رسید