1 این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه
2 طوق منت یابم اندر حلق حق گویان دین خواب غفلت بینم اندر چشم بیداران همه
3 در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر بر بساط صایبی خفتند طراران همه
4 در لحد خفتند بیداران دین مصطفا بر فلک بردند غیو و نعره میخواران همه
1 خسرو از مازندران آید همی یا مسیح از آسمان آید همی
2 یا ز بهر مصلحت روحالامین سوی دنیا زان جهان آید همی
3 یا سکندر با بزرگان عراق سوی شرق از قیروان آید همی
4 «ریگ آموی و درازی راه او زیر پامان پرنیان آید همی»
1 احوال خود چه عرض کنم هر زمان همی بینم مضرت تن و نقصان جان همی
2 منزل چه سازد و چکند رخت بیشتر آن را که رفت باید با کاروان همی
1 ای سنایی به گرد شرک مپوی آنچه گوید مگوی عقل مگوی
2 خنصر وسطی این دو انگشت است هر دو از بهر نفس در تک و پوی
3 از زمانه اگر امان جویی زو بلندی مجوی پستی جوی
4 این که گویی تو خرد حاتم راد وانکه گویی بزرگ سرگین شوی
1 ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم
2 آن جای که ابرار نشستند نشستیم وان راه که احرار گزیدند گزیدیم
3 گوش خود و گوش همه آراسته کردیم از بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم
4 از روی سخا حاصل ده ملک بدادیم با اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم
1 اگر پای تو از خط خطا گامی بعیدستی بر تخت تو اندر دین بر از عرش مجیدستی
2 وگر امروز طبع تو ز طراری نه طاقستی وگر غفلت ز رزاقی زر فرد آفریدستی
3 ز عشق آن یکی سلطان طاعت شادمان بودی ز رشک آن دگر شیطان شهوت مستزیدستی
4 تو مستی زان نیاری رفت در بازار عشاقان اگر زر بودیی بر سنگ صرافان پدیدستی
1 ای به عین حقیقت اندر عین باز کرده ز بهر دیدن عین
2 پیش عین تو عین دوست عیان تو رسیده به عین و گویی این
3 چون تو آید ز عین تو همه تو ایستاده چو سد ذوالقرنین
4 تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی آن تو از تو دروغ باشد و مین
1 چند روزی درین جهان بودم بر سر خاک باد پیمودم
2 بدویدم بسی و دیدم رنج یک شب از آز خویش نغنودم
3 نه یکی را بخشم کردم هجو نه یکی را به طمع بستودم
4 به هوا و به شهوت نفسی جان پاکیزه را نیالودم
1 در طریق دین قدم پیوسته بوذر وار زن ور زنی لافی ز شرع احمد مختار زن
2 اندر ایمان همچو شهباز خشین مردانه باش بر عدوی دین همیشه تیغ حیدروار زن
3 گرد گلزار فنا تا چند گردی زابلهی در سرای باقی آی و خیمه در گلزار زن
4 لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا ناگهان امشب یکی بر لشکر کفار زن
1 خواجه سلام علیک کو لب چون نوش او پستهٔ دربار او لعل گهر پوش او
2 کی به اشارت ز دور چشم ببیند لبش زان که نداند همی شکل لبش هوش او
3 چشم کجا بیندش از ره صورت از آنک هست نهان جای عقل در لب خاموش او
4 جای فرشتست و دیو چشم قوی خشم او حجلهٔ عقلست و جان گوش سخن کوش او