1 آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار
2 پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار
3 وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار
4 ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار
1 چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
2 دلبر اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
3 بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
4 هودج متواریان را نقشبند نوبهار قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
1 ای گردن احرار به شکر تو گرانبار تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار
2 ای خواجهٔ فرزانه علیبن محمد وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار
3 چندان که ترا جود و معالیست به دنیا نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار
4 ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت بر سخت همه فایدهٔ روح به معیار
1 ای خردمند موحد پاک دین هوشیار ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار
2 آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار
3 آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار
4 شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار
1 باز متواری روان عشق صحرایی شدند باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
2 باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
3 باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
4 باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
1 روز بر عاشقان سیاه کند مست چون قصد خوابگاه کند
2 راه بر عقل و عافیت بزند ز آنچه او در میان راه کند
3 گاه چون نعل اندر آذر بست یوسفان را اسیر چاه کند
4 گاه چون زلف را ز هم بگشاد تنگ بر آفتاب و ماه کند
1 قصهٔ یوسف مصری همه در چاه کنید ترک خندان لب من آمد هین راه کنید
2 آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست پیش زهره بچه زهره سخن ماه کنید
3 سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز چون بدیدید جمالش همه کوتاه کنید
4 نطع را اسب و پیاده رخ و پیل و فرزین همه هیچند شما قبله رخ شاه کنید
1 مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بیخبر
2 مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر
3 میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر
4 صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور
1 طالع از طالعت عجایبتر کس ندیدی عجایب دیگر
2 گه به چرخت برد چو قصد دعا گه به خاک آردت چو عزم قدر
3 گه به دستت ببندد از دل پای گه به مهرت ببندد از دل سر
4 گه برهنهت کند چو آبان شاخ گه بپوشاندت چو آب شجر
1 روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود خرم آن صدری که قبلهش حضرت اعظم بود
2 این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود
3 حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود
4 راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود