1 مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد
2 ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد
3 اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد
4 بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد
1 وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
2 نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی که رنگ عشق بیرنگی وجود اندر عدم سازد
3 جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد
4 شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد
1 روزی که جان من ز فراقش بلا کشد آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد
2 ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد
3 نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد
4 آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست هر لحظه جام جام زلال بقا کشد
1 خورشید چو از حوت به برج حمل آمد گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
2 در باغ خلل یافته و گلبن خالی اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
3 فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
4 خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
1 ای سنایی ز جسم و جان تا چند برگذر زین دو بینوا در بند
2 از پی چشم زخم خوش چشمی هر دو را خوش بسوز همچو سپند
3 چکنی تو ز آب و آتش یاد چکنی تو ز باد و خاک نوند
4 چکنی بود خود که بود تو بود که ترا در امید و بیم افگند
1 این ابلهان که بیسببی دشمن منند بس بوالفضول و یافهدرای و زنخ زنند
2 اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند
3 مانند نقش رسمی بیاصل و معنیند گر چه به نزد عامه و خطی مبینند
4 چون گور کافران ز درون پر عفونتند گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند
1 کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند
2 از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند
3 در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند
4 صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند
1 عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
2 جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند
3 صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند
4 نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند
1 ای مسلمانان خلایق حال دیگر کردهاند از سر بیحرمتی معروف منکر کردهاند
2 در سماع و پند اندر دین آیات حق چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کردهاند
3 کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کردهاند
4 پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف مرکز درگاه را سد سکندر کردهاند
1 باز متواری روان عشق صحرایی شدند باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
2 باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
3 باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
4 باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند