عقل کل در نقش روی دلبرم از سنایی غزنوی قصیده 48
1. عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند
جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
...
1. عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند
جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
...
1. ای مسلمانان خلایق حال دیگر کردهاند
از سر بیحرمتی معروف منکر کردهاند
...
1. باز متواری روان عشق صحرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
...
1. عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
...
1. مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند
حبذا کانی کزو پاکیزه سیم و زر برند
...
1. چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند
هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
...
1. باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند
شورها بینی که اندر حبة الماوا زند
...
1. روز بر عاشقان سیاه کند
مست چون قصد خوابگاه کند
...
1. روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود
خرم آن صدری که قبلهش حضرت اعظم بود
...
1. ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود
رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود
...
1. در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود
پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود
...