1 ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها وز حجت بیچونی در صنع تو برهانها
2 در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
3 در بحر کمال تو ناقص شده کاملها در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
4 در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها
1 مردی و جوانمردی آئین و ره ماست جان ملکان زنده به دولتکدهٔ ماست
2 روزی ده سیاره بر کسب ضیارا در یوزهگر سایهٔ پر کله ماست
3 گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست از دهر برافکندن شرها شره ماست
4 برگ که ما از که بیجاده نترسد که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست
1 یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
2 گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
3 روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
4 اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
1 اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد
2 وگر هستی بود ممکن که کم از نیستی باشد من آن هستم که آن از بینشانیها نشان دارد
3 وگر با نقطهای وهمم کسی همبر بود او را هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
4 ترازوی قیامت کو همی اعراض را سنجد اگر باشم درین کفه دگر کفه گران دارد
1 تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
2 تا هست سیم با ما بیمست یار او چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
3 آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
4 ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
1 وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
2 نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی که رنگ عشق بیرنگی وجود اندر عدم سازد
3 جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد
4 شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد
1 این ابلهان که بیسببی دشمن منند بس بوالفضول و یافهدرای و زنخ زنند
2 اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند
3 مانند نقش رسمی بیاصل و معنیند گر چه به نزد عامه و خطی مبینند
4 چون گور کافران ز درون پر عفونتند گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند
1 خاک را از باد بوی مهربانی آمدست در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
2 نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
3 باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
4 باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
1 کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
2 کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
3 گهر ایمان جستهست ز ارکان سپهر در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
4 که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
1 عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
2 جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند
3 صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند
4 نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند