1 عربیوار دلم برد یکی ماه عرب آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب
2 کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
3 ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب
4 یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب
1 ای چو عقل از کل موجودات فرد وی جوان از تو سپهر سالخورد
2 خاکبوسان سر کوی تواند روشنان کارگاه لاجورد
3 پاسبانان در و بام تواند چرخ و خورشید و مه گیتی نورد
4 تا سنایی کیست کاید بر درت مجد کو تا گویدش کز راه برد
1 مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد
2 ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد
3 اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد
4 بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد
1 سنایی سنای خرد را سزاست جمالش جهان را جمال و بهاست
2 اگر شخصش از خاک دارد مزاج پس اخلاق او نور کلی چراست
3 چنو در بزرگان بزرگی که دید چنو از عزیزان عزیزی کجاست
4 اگر خاطرش را به وقت سخن کسی عالم عقل خواند سزاست
1 احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجهالعرب ای روی تو خاقان روز وی موی تو سلطان شب
2 شمسالضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب
3 خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب
4 فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب
1 ثابت من قصد خرابات کرد نفی مرا شاهد اثبات کرد
2 با قدح و بلبله تسبیح کرد با دف و طنبور مناجات کرد
3 آن خدمات من دل سوخته مستی او دوش مکافات کرد
4 نغمهٔ او هست مرا نیست کرد بیدق او شاه مرا مات کرد
1 ای سنایی ز جسم و جان تا چند برگذر زین دو بینوا در بند
2 از پی چشم زخم خوش چشمی هر دو را خوش بسوز همچو سپند
3 چکنی تو ز آب و آتش یاد چکنی تو ز باد و خاک نوند
4 چکنی بود خود که بود تو بود که ترا در امید و بیم افگند
1 عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
2 عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
3 عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
4 علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
1 دل بی لطف تو جان ندارد جان بی تو سر جهان ندارد
2 ناید ز کمال عقل عقلی تا نام تو بر زبان ندارد
3 ناید ز جمال روح روحی تا عشق تو در میان ندارد
4 جز در خم زلف دلفریبت روحالقدس آشیان ندارد
1 آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست
2 جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست
3 آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست
4 باشد چو ابر بیمطر و بحر بیگهر آن را که با جمال نکو خوی یار نیست