1 بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
2 کرشمهای گر ازو بیند آب و آتش هیچ شود ز چشمش بیشک معبهر آتش و آب
3 ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
4 لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
1 مرد هشیار در این عهد کمست ور کسی هست بدین متهمست
2 زیرکان را ز در عالم و شاه وقت گرمست نه وقت کرمست
3 هست پنهان ز سفیهان چو قدم هر کرفا در ره حکمت قدمست
4 و آن که راهست ز حکمت رمقی خونش از بیم چو شاخ به قمست
1 سنایی سنای خرد را سزاست جمالش جهان را جمال و بهاست
2 اگر شخصش از خاک دارد مزاج پس اخلاق او نور کلی چراست
3 چنو در بزرگان بزرگی که دید چنو از عزیزان عزیزی کجاست
4 اگر خاطرش را به وقت سخن کسی عالم عقل خواند سزاست
1 سنایی کنون با ضیا و سناست که بر وی ز سلطان سنت ثناست
2 بدین مدح بر وی ز روحالقدس همه تهنیت مرحبا مرحباست
3 اگر خاطرش را به خط خطیر همی عالم عقل خواند سزاست
4 که جز عالم عقل نبود بلی که بر وی چنو خواجهای پادشاست
1 مردی و جوانمردی آئین و ره ماست جان ملکان زنده به دولتکدهٔ ماست
2 روزی ده سیاره بر کسب ضیارا در یوزهگر سایهٔ پر کله ماست
3 گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست از دهر برافکندن شرها شره ماست
4 برگ که ما از که بیجاده نترسد که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست
1 خاک را از باد بوی مهربانی آمدست در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
2 نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
3 باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
4 باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
1 آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست
2 جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست
3 آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست
4 باشد چو ابر بیمطر و بحر بیگهر آن را که با جمال نکو خوی یار نیست
1 عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
2 عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
3 عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
4 علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
1 کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
2 کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
3 گهر ایمان جستهست ز ارکان سپهر در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
4 که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
1 ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست
2 تیریست بلا در روش عشق که هرگز جز دیدهٔ درویش مر او را سپری نیست
3 از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست
4 خود را ز میان خود بردار ازیراک کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست