1 همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد
2 چون ز راه گلبن «توبوا الیالله» آمدی پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد
3 چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد
4 توبهات روحالامین دان نفس شارستان لوط در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد
1 کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
2 ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
3 کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
4 ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
1 ای چو عقل از کل موجودات فرد وی جوان از تو سپهر سالخورد
2 خاکبوسان سر کوی تواند روشنان کارگاه لاجورد
3 پاسبانان در و بام تواند چرخ و خورشید و مه گیتی نورد
4 تا سنایی کیست کاید بر درت مجد کو تا گویدش کز راه برد
1 مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد
2 دو در دارد حیات و مرگ کاندر اول و آخر یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قدر دارد
3 چو هنگام بقا باشد قضا این قفل بگشاید چو هنگام فنا آید قدر این بند بردارد
4 اجل در بند تو دایم تو در بند امل آری اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد
1 اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد
2 وگر هستی بود ممکن که کم از نیستی باشد من آن هستم که آن از بینشانیها نشان دارد
3 وگر با نقطهای وهمم کسی همبر بود او را هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
4 ترازوی قیامت کو همی اعراض را سنجد اگر باشم درین کفه دگر کفه گران دارد
1 دل بی لطف تو جان ندارد جان بی تو سر جهان ندارد
2 ناید ز کمال عقل عقلی تا نام تو بر زبان ندارد
3 ناید ز جمال روح روحی تا عشق تو در میان ندارد
4 جز در خم زلف دلفریبت روحالقدس آشیان ندارد
1 تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
2 بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
3 شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
4 از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
1 ثابت من قصد خرابات کرد نفی مرا شاهد اثبات کرد
2 با قدح و بلبله تسبیح کرد با دف و طنبور مناجات کرد
3 آن خدمات من دل سوخته مستی او دوش مکافات کرد
4 نغمهٔ او هست مرا نیست کرد بیدق او شاه مرا مات کرد
1 دی دل ما فگار خواهد کرد وز ستم سوگوار خواهد کرد
2 سده بهر نوید فصل بهار باز عهد استوار خواهد کرد
3 پیش چونین نوید گر که ترا به امید بهار خواهد کرد
4 برفشان آن گهر که کافر ازو در سقر زینهار خواهد کرد
1 باز جانها شکار خواهد کرد گر جمال آشکار خواهد کرد
2 جای شکرست خلق راکان بت جان به شکل شکار خواهد کرد
3 رایت و رویت منور او ماه را در حصار خواهد کرد
4 بوی آن زلفکان مشکینش مشک را قدر خوار خواهد کرد