1 ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست
2 تیریست بلا در روش عشق که هرگز جز دیدهٔ درویش مر او را سپری نیست
3 از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست
4 خود را ز میان خود بردار ازیراک کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست
1 خورشید چو از حوت به برج حمل آمد گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
2 در باغ خلل یافته و گلبن خالی اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
3 فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
4 خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
1 دی دل ما فگار خواهد کرد وز ستم سوگوار خواهد کرد
2 سده بهر نوید فصل بهار باز عهد استوار خواهد کرد
3 پیش چونین نوید گر که ترا به امید بهار خواهد کرد
4 برفشان آن گهر که کافر ازو در سقر زینهار خواهد کرد
1 سنایی کنون با ضیا و سناست که بر وی ز سلطان سنت ثناست
2 بدین مدح بر وی ز روحالقدس همه تهنیت مرحبا مرحباست
3 اگر خاطرش را به خط خطیر همی عالم عقل خواند سزاست
4 که جز عالم عقل نبود بلی که بر وی چنو خواجهای پادشاست
1 او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
2 داده لب و خال او را بیخدمت کفر و دین کرده رخ و زلف او را بیمنت روز و شب
3 منزلگه خورشیدست بینور رخش تیره دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
4 از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
1 مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد جان فدای آن لب دلخواه باد
2 فرق او همچون خط او سبز باد بخت او چون عمر او برناه باد
3 روی آن کز خاصیت دارد خبر چون دو بیجادش ببند کاه باد
4 مدت حسن و بقای ماه من با مدد چون عمر سال و ماه باد
1 مرد هشیار در این عهد کمست ور کسی هست بدین متهمست
2 زیرکان را ز در عالم و شاه وقت گرمست نه وقت کرمست
3 هست پنهان ز سفیهان چو قدم هر کرفا در ره حکمت قدمست
4 و آن که راهست ز حکمت رمقی خونش از بیم چو شاخ به قمست
1 مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد
2 دو در دارد حیات و مرگ کاندر اول و آخر یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قدر دارد
3 چو هنگام بقا باشد قضا این قفل بگشاید چو هنگام فنا آید قدر این بند بردارد
4 اجل در بند تو دایم تو در بند امل آری اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد
1 همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد
2 چون ز راه گلبن «توبوا الیالله» آمدی پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد
3 چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد
4 توبهات روحالامین دان نفس شارستان لوط در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد
1 روزی که جان من ز فراقش بلا کشد آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد
2 ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد
3 نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد
4 آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست هر لحظه جام جام زلال بقا کشد