دل بی لطف تو جان ندارد از سنایی غزنوی قصیده 36
1. دل بی لطف تو جان ندارد
جان بی تو سر جهان ندارد
1. دل بی لطف تو جان ندارد
جان بی تو سر جهان ندارد
1. تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
1. ثابت من قصد خرابات کرد
نفی مرا شاهد اثبات کرد
1. دی دل ما فگار خواهد کرد
وز ستم سوگوار خواهد کرد
1. باز جانها شکار خواهد کرد
گر جمال آشکار خواهد کرد
1. مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد
ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد
1. وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد
حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
1. روزی که جان من ز فراقش بلا کشد
آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد
1. خورشید چو از حوت به برج حمل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
1. ای سنایی ز جسم و جان تا چند
برگذر زین دو بینوا در بند
1. این ابلهان که بیسببی دشمن منند
بس بوالفضول و یافهدرای و زنخ زنند
1. کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند
همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند