1 تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا
2 خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا
3 از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
4 خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا
1 ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
2 هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها
3 مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها
4 طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا
1 تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
2 تا هست سیم با ما بیمست یار او چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
3 آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
4 ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
1 ای چو نعمانبن ثابت در شریعت مقتدا وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
2 از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
3 کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
4 بدر دین از نور آثار تو میگردد منیر شاخ حرص از ابر احسان تو مییابد نما
1 عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
2 جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند
3 صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند
4 نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند
1 باز جانها شکار خواهد کرد گر جمال آشکار خواهد کرد
2 جای شکرست خلق راکان بت جان به شکل شکار خواهد کرد
3 رایت و رویت منور او ماه را در حصار خواهد کرد
4 بوی آن زلفکان مشکینش مشک را قدر خوار خواهد کرد
1 بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
2 کرشمهای گر ازو بیند آب و آتش هیچ شود ز چشمش بیشک معبهر آتش و آب
3 ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
4 لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
1 تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
2 بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
3 شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
4 از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
1 کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
2 ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
3 کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
4 ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
1 کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند
2 از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند
3 در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند
4 صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند