1 تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن وز برای لقمهای نان دست بر سر داشتن
2 تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن
3 گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن
4 ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن
1 ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
2 از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
3 دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن
4 از برای آنکه تا شاهین شود همکاسهات سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن
1 ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان زان که روحانی رود بر آسمان از آستان
2 هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان
3 با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان
4 چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان
1 هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین
2 عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین
3 رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود از بد اندیشان بترس و با کمآزاران نشین
4 مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین
1 ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
2 در پاکی و بیباکی جانا چو سرانداران چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن
3 اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان چون زلف نکورویان بر هم نه و بر هم زن
4 در چارسوی عنصر صد قافلهٔ غم هست یک نعره ز چالاکی بر قافلهٔ غم زن
1 ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین زبدهٔ دور زمانی عمدهٔ روی زمین
2 خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت عروةالوثقی تویی امروز و هم حبلالمتین
3 بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین
4 نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او بازدانی راز گردون در شهور و در سنین
1 خجسته باد بهاری بهار ارسنجان بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
2 سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
3 یگانهای که به پیش خدایگان زمین نمود مردمی اندر دیار هندستان
4 به شخص گردان داد او سباع را دعوت به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
1 دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
2 بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
3 سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
4 چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
1 ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
2 هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون
3 اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم علیرغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون
4 ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون
1 کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن جان نگین مهر مهر شاخ بیبر داشتن
2 از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
3 چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن
4 هر که چون کرکس به مرداری فرود آورد سر کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن