1 پیش پریشان مکن از پی آشوب من زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن
2 ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن
3 از لب تو شرم داشت مایهٔ مل در قدح وز رخ تو بوی برد دایهٔ گل در چمن
4 جادوی استاد را پیش دو بادام تو بسته شود پستهوار تیغ زبان در دهن
1 مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
2 گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
3 گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
4 چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی» گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
1 خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم
2 همچو خد و خوی خوبان پردهها را بردریم همچو زلف ماهرویان توبهها را بشکنیم
3 همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم
4 گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان زین هوس خانهٔ هوا تا کی نه ما اهریمنیم
1 نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
2 سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
3 ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
4 نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
1 تا سرا پرده زد به علیین قدر صدر اجل قوامالدین
2 از پی آبروی راهش را آب زد ز آبروی روح امین
3 وز پی قدر خویش صدرش را بست روحالقدس به عرش آذین
4 شد عراق از نگار خامهٔ او خوش لقا چون نگار خانهٔ چین
1 ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن محرم روحالامینی دیو را تلقین مکن
2 خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن
3 ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن
4 از برای باستانی خسروی را سر مکن وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن
1 ای سنایی قدح دمادم کن روح ما را ز راح خرم کن
2 لحن را همچو «لام» سر بفراز جام را همچو «جیم» قد خم کن
3 خشکسالیست کشت آدم را فتح بابش تویی پر از نم کن
4 حجرهٔ عقل را ز تحفهٔ روح تازه چون سجده جای مریم کن
1 دین را حرمیست در خراسان دشوار ترا به محشر آسان
2 از معجزهای شرع احمد از حجتهای دین یزدان
3 همواره رهش مسیر حاجت پیوسته درش مشیر غفران
4 چون کعبه پر آدمی ز هر جای چون عرش پر از فرشته هزمان
1 چرخ نارد به حکم صدر دوران جان نزاید به سعی چار ارکان
2 در زمین از سخا و فضل و هنر چون محمد تکین بغراخان
3 آنکه شد تا سخاش پیدا گشت بخل در دامن فنا پنهان
4 آنکه از بیم خنجرش دشمن همچو خنجر شدست گنگ زبان
1 چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن
2 ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن
3 مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن
4 ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن