پسرا تا به کف عشوهٔ عشق از سنایی غزنوی قصیده 118
1. پسرا تا به کف عشوهٔ عشق تو دریم
از بدو نیک جهان همچو جهان بیخبریم
...
1. پسرا تا به کف عشوهٔ عشق تو دریم
از بدو نیک جهان همچو جهان بیخبریم
...
1. خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم
نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم
...
1. تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم
تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
...
1. خیز تا خود ز عقل باز کنیم
در میدان عشق باز کنیم
...
1. گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم
مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم
...
1. گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم
یک ره از ایوان برون آییم و بر کیوان شویم
...
1. بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم
گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم
...
1. عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن
کی به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن
...
1. ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن
ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن
...
1. الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن
گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن
...
1. پیش پریشان مکن از پی آشوب من
زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن
...
1. گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
خویشت را در خرابات جوانمردی فگن
...