1 مست گشتم ز لطف دشنامش یارب آن می بهست یا جامش
2 عنبرش خلق و زلف هم خلقش حسنش نام و روی هم نامش
3 دل به چین رفت و بازگشت و ندید به ز اندام ترکه اندامش
4 سوی آن کو بخیلتر در عصر زر پختست نقرهٔ خامش
1 نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
2 تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق پردهداران کی دهندت بار بر درگاه یار
3 تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار
4 بندهٔ فضل خداوندیست و آزاد از همه نه عبای خویش داند نه قبای شهریار
1 در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر
2 نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنکه او چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر
3 آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر
4 قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر
1 ای دل خرقه سوز مخرقه ساز بیش ازین گرد کوی آز متاز
2 دست کوتاه کن ز شهوت و حرص که به پایان رسید عمر دراز
3 بیش ازین کار تو چو بسته نمود به قناعت بدوز دیدهٔ آز
4 دل بپرداز ازین خرابه جهان پای در کش به دامن اعزاز
1 یکی بهتر ببینید ایها الناس که می دیگر شود عالم به هر پاس
2 دمی از گردش حالات عالم نمییابم نجات از بند وسواس
3 چو دل در عقدهٔ وسواس باشد چه دانم دیدن از انواع و اجناس
4 کجا ماند جهان را روشنایی چو خورشید افتد اندر عقدهٔ راس
1 ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر
2 جان تو که باشد ز در خندهٔ او باش کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر
3 بر مردمک دیدهٔ عشاق زنی گام هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر
4 نظارگیان رخ زیبای تو بر راه افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر
1 زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
2 در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
3 گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار
4 مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
1 به آب ماند یار مرا صفات و صفاش که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
2 ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
3 نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین درون چین دو زلف و برون چین قباش
4 بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش
1 ای به آرام تو زمین را سنگ وی به اقبال تو زمان را ننگ
2 ای به نزد کفایت تو کفایت باد پیمای و کژ چو نای و چو چنگ
3 ای دو عالم گرفته اندر دست به کمال و صیانت و فرهنگ
4 با مجال سخات هفت اقلیم تنگ میدان بسان هفتو رنگ
1 ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
2 زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز
3 نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
4 رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز