1 در کوی ما که مسکن خوبان سعتریست از باقیات مردان پیری قنلدریست
2 پیری که از مقام منیت تنش جداست پیری که از بقای بقیت دلش بریست
3 تا روز دوش مست و خرابات اوفتاده بود بر صورتی که خلق برو بر همی گریست
4 گفتم و را بمیر که این سخت منکرست گفتا که حال منکری از شرط منکریست
1 ای سنایی خواجگی در عشق جانان شرط نیست جان اسیر عشق گشته دل به کیوان شرط نیست
2 «رب ارنی» بر زبان راندن چو موسی روز شوق پس به دل گفتن «انا الا علی» چو هامان شرط نیست
3 از پی عشق بتان مردانگی باید نمود گر چو زن بی همتی پس لاف مردان شرط نیست
4 چون اناالله در بیابان هدی بشنیدهای پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
1 هر که در راه عشق صادق نیست جز مرایی و جز منافق نیست
2 آنکه در راه عشق خاموش ست نکته گویست اگر چه ناطق نیست
3 نکتهٔ مرد فکرتست و نظر وندر آن نکته جز دقایق نیست
4 آه سرد و سرشگ و گونهٔ زرد هر سه در عشق بی حقایق نیست
1 ساقیا می ده که جز می عشق را پدرام نیست وین دلم را طاقت اندیشهٔ ایام نیست
2 پختهٔ عشقم شراب خام خواهی زان کجا سازگار پخته جانا جز شراب خام نیست
3 با فلک آسایش و آرام چون باشد ترا چون فلک را در نهاد آسایش و آرام نیست
4 عشق در ظاهر حرامست از پی نامحرمان زان که هر بیگانهای شایستهٔ این نام نیست
1 در دل آن را که روشنایی نیست در خراباتش آشنایی نیست
2 در خرابات خود به هیچ سبیل موضع مردم مرایی نیست
3 پسرا خیز و جام باده بیار که مرا برگ پارسایی نیست
4 جرعهای می به جان و دل بخرم پیش کس می بدین روایی نیست
1 دان و آگه باش اگر شرطی نباشد با منت بامدادان پگه دست منست و دامنت
2 چند ازین شوخی قرارم ده زمانی بر زمین نه همین آب و زمین بخشید باید با منت
3 سوزنی گشتم به باریکی به خیاطی فرست تا همی دوزد گریبان و زه پیراهنت
4 آتش هجرت به خرمنگاه صبرم باز خورد گفت از تو بر نگردم تا نسوزم خرمنت
1 نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد
2 وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد
3 به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد
4 زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد
1 معشوق به سامان شد تا باد چنین باد کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد
2 زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد
3 آن غمزه که بد بودی با مدعی سست امروز بتر زان شد تا باد چنین باد
4 آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد
1 دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد
2 آن درختی که همه عمر بکشتم به امید دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد
3 شب تاریک چو من حلقه زدم بر در او بار چون داد دل او که مرا بار نداد
4 این چنین کار از آن یار مرا آمد پیش کم ز یک ماه دل و چشم مرا کار نداد
1 روزی دل من مرا نشان داد وز ماه من او خبر به جان داد
2 گفتا بشنو نشان ماهی کو نامهٔ عشق در جهان داد
3 خورشید رهی او نزیبد مه بوسه ورا بر آستان داد
4 یک روز مرا بخواند و بنواخت و آنگاه به وصل من زبان داد