1 تا نگار من ز محفل پای در محمل نهاد داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد
2 دلبران بی دل شدند زانگه که او بربست بار عاشقان دادند جان چون پای در محمل نهاد
3 روز من چون تیره زلفش گشت از هجران او چون بدیدم کان غلامش رخت بر بازل نهاد
4 زان جمال همچو ماهش هر چه بود از تیره شب شد هزیمت چون نگارم رخ سوی منزل نهاد
1 ای سنایی خواجگی در عشق جانان شرط نیست جان اسیر عشق گشته دل به کیوان شرط نیست
2 «رب ارنی» بر زبان راندن چو موسی روز شوق پس به دل گفتن «انا الا علی» چو هامان شرط نیست
3 از پی عشق بتان مردانگی باید نمود گر چو زن بی همتی پس لاف مردان شرط نیست
4 چون اناالله در بیابان هدی بشنیدهای پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
1 زینهاد این یادگار از دست رفت در غم تو روزگار از دست رفت
2 چون مرا دل بود با او برقرار دل شد و با دل قرار از دست رفت
3 سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش در غم تو هر چهار از دست رفت
4 پای من در دام تو بس سخت ماند گر نگیری دست کار از دست رفت
1 هر که در بند خویشتن نبود وثن خویش را شمن نبود
2 آنکه خالی شود ز خویشی خویش خویشی خویش را وطن نبود
3 من مگوی ار ز خویش بی خبری زان که از خویش مرده من نبود
4 در خرابات هر که مرد از خویش تن او را ز من کفن نبود
1 آنکس که ز عاشقی خبر دارد دایم سر نیش بر جگر دارد
2 جان را به قضای عشق بسپارد تن پیش بلا و غم سپر دارد
3 گه دست بلا فراز دل گیرد گه سنگ تعب به زیر سر دارد
4 پیوسته چو من فگنده تن گردد دل را ز هوای نفس بر دارد
1 آنی که چو تو گردش ایام ندارد سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد
2 چون دانهٔ یاقوت تو گل دانه ندارد چون دام بناگوش توبه دام ندارد
3 بادی نبرد در همه آفاق که از ما سوی لب تو نامه و پیغام ندارد
4 دادی ندهد عشق تو ما را که در آن داد بی داد تو افراخته صمصام ندارد
1 هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود قطرهها گردد ز راه دیدگان بیرون شود
2 گر ز بی صبری بگویم راز دل با سنگ و روی روی را تن آب گردد سنگ را دل خون شود
3 ز آتش و درد فراقت این نباشد بس عجب گر دل من چون جحیم و دیده چون جیحون شود
4 بار اندوهان من گردون کجا داند کشید خاصه چون فریادم از بیداد بر گردون شود
1 نور رخ تو قمر ندارد شیرینی تو شکر ندارد
2 خوش باد عشق خوبرویی کز خوبی او خبر ندارد
3 دارندهٔ شرق و غرب سلطان والله که چو تو دگر ندارد
4 رضوان بهشت حق یقینم چون تو به سزا پسر ندارد
1 نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد
2 وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد
3 به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد
4 زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد
1 زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد
2 غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حورا زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد
3 ز شرم روی و دندانت خجل پروین و مه هر شب زهی زهره زهی جوزا بنامیزد بنامیزد
4 ز خجلت سرو قدت را همی گوید پس از سجده زهی قامت زهی بالا بنامیزد بنامیزد