1 ناز را رویی بباید همچو ورد چون نداری گرد بدخویی مگرد
2 یا بگستر فرش زیبایی و حسن یا بساط کبر و ناز اندر نورد
3 نیکویی و لطف گو با تاج و کبر کعبتین و مهره گو با تخته نرد
4 در سرت بادست و بر رو آب نیست پس میان ما دو تن زینست گرد
1 خوبت آراست ای غلام ایزد چشم بد دورخه به نام ایزد
2 نافرید و نیاورید به حسن هیچ صورت چو تو تمام ایزد
3 در جهان جمالت از رخ و زلف بهم آورد صبح و شام ایزد
4 سبب آبروی جانها کرد خاک کوی تو گام گام ایزد
1 روزی بت من مست به بازار برآمد گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد
2 صد دلشده را از غم او روز فرو شد صد شیفته را از غم او کار برآمد
3 رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد
4 در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد
1 منم که دل نکنم ساعتی ز مهر تو سرد ز یاد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد
2 اگر زمانه ندارد ترا مساعد من زمانهرا و تو را کی توان مساعد کرد
3 جز آنکه قبله کنم صورت خیال ترا همی گذارم با آب چشم و با رخ زرد
4 همه دریغ و همه درد من ز تست و ز تو به باد تو گرم و به باد سرد تو سرد
1 راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست
2 بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست
3 زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان زان که سر در باختن در عشق اول منزلست
4 فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار گلست
1 دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد
2 ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد
3 جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد
4 نگویند ای مسلمانان هرانکو مبتلا باشد نباشد مبتلا الا خداوند بلا باشد
1 وصال حالت اگر عاشقی حلال کند فراق عشق همه حالها زوال کند
2 وصال جستن عاشق نشان بیخبریست که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند
3 رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ طلب در او صفت بی خودی مثال کند
4 نصیب خلق یکی خندقی پر از شهوت در او مجاز و حقیقت همی جدال کند
1 معشوق مرا ره قلندر زد زان راه به جانم آتش اندر زد
2 گه رفت ره صلاح دین داری گه راه مقامران لنگر زد
3 رندی در زهد و کفر در ایمان ظلمت در نور و خیر در شر زد
4 خمیده چو حلقه کرد قد من و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد
1 روزی دل من مرا نشان داد وز ماه من او خبر به جان داد
2 گفتا بشنو نشان ماهی کو نامهٔ عشق در جهان داد
3 خورشید رهی او نزیبد مه بوسه ورا بر آستان داد
4 یک روز مرا بخواند و بنواخت و آنگاه به وصل من زبان داد
1 شور در شهر فگند آن بت زنارپرست چون خرامان ز خرابات برون آمد مست
2 پردهٔ راز دریده قدح می در کف شربت کفر چشیده علم کفر به دست
3 شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست
4 چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست