1 تا نگار من ز محفل پای در محمل نهاد داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد
2 دلبران بی دل شدند زانگه که او بربست بار عاشقان دادند جان چون پای در محمل نهاد
3 روز من چون تیره زلفش گشت از هجران او چون بدیدم کان غلامش رخت بر بازل نهاد
4 زان جمال همچو ماهش هر چه بود از تیره شب شد هزیمت چون نگارم رخ سوی منزل نهاد
1 این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد
2 گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد
3 توبه و پرهیز ما را تابش از هم باز کرد تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد
4 از دل من وز سر زلفین او اندازه کرد آنکه در میدان مدار گوی در چوگان نهاد
1 تا کی کنم از طرهٔ تو فریاد تا کی کشم از غمزهٔ تو بیداد
2 یک شهر زن و مرد همی باز ندانند فریاد من از خنده و بیداد تو از داد
3 آن روز که زلفین نگون تو بدیدند گشتند ترا بنده چو من بنده و آزاد
4 هشیار نشد هر که ز گفتار تو شد مست غمناک نشد هر که ز دیدار تو شد شاد
1 ایام چو من عاشق جانباز نیابد دلداده چنو دلبر طناز نیابد
2 از روی نیاز او همه را روی نماید یک دلشده او را ز ره ناز نیابد
3 بگداخت مرا طرهٔ طرارش از آن سان پیشم به دو صد غمزهٔ غماز نیابد
4 چونان شدهام من ز نحیفی و نزاری کز من به جز از گوش من آواز نیابد
1 مرا عشق نگارینم چو آتش در جگر بندد به مژگان در همی دانم مرا عقد درر بندد
2 بیاید هر شبی هجران به بالینم فرو کوبد بدان آید همی هر شب که چشمم بر سهر بندد
3 به یارم گفت وی را من که خواب من نبد ای جان یقین دانم که گر گویم به رغم من تبر بندد
4 سحرگه صعبتر باشد مرا هجران آن دلبر که جادو بندهای سخت در وقت سحر بندد
1 کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد
2 وگر نو کیسهٔ عشق تو از شوخی به دست آری قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد
3 ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد
4 سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد
1 آنکس که ز عاشقی خبر دارد دایم سر نیش بر جگر دارد
2 جان را به قضای عشق بسپارد تن پیش بلا و غم سپر دارد
3 گه دست بلا فراز دل گیرد گه سنگ تعب به زیر سر دارد
4 پیوسته چو من فگنده تن گردد دل را ز هوای نفس بر دارد
1 دلم با عشق آن بت کار دارد که او با عاشقان پیکار دارد
2 به دست عشقبازی در فتادم که او عاشق چو من بسیار دارد
3 دل من عاشق عشقست و شاید که از من یار دل بیزار دارد
4 کرا معشوق جز عشقست از آنست که او آیینهٔ زنگار دارد
1 آنرا که خدا از قلم لطف نگارد شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد
2 مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد
3 انگشت نمای همه دلها شود ار چه ناخنش نباشد که سر خویش بخارد
4 با زحمت شانه چکند چنبر زلفی کاندر شب او عقل همی روز گذارد
1 با من بت من تیغ جفا آخته دارد صبر از دل من جمله برون تاخته دارد
2 او را دلم آرامگهست و عجبست این کارامگه خویش برانداخته دارد
3 صد مشعله از عشق برافروخته دارم تا صد علم از حسن برافراخته دارد
4 جانم ببرد تا ندبی نرد ببازم زیرا که دلم در ندبی باخته دارد