ناز را رویی بباید همچو از سنایی غزنوی غزل 108
1. ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
1. ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
1. ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
و ا فزون شده جفای تو این نیز بگذرد
1. صحبت معشوق انتظار نیرزد
بوی گل و لاله زخم خار نیرزد
1. عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد
1. خوبت آراست ای غلام ایزد
چشم بد دورخه به نام ایزد
1. زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد
زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد
1. زهی چابک زهی شیرین بنامیزد بنامیزد
زهی خسرو زهی شیرین بنامیزد بنامیزد
1. چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد
که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد
1. دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد
جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد
1. معشوق که او چابک و چالاک نباشد
آرام دل عاشق غمناک نباشد
1. هر دل که قرین غم نباشد
از عشق بر او رقم نباشد
1. در مهر ماه زهدم و دینم خراب شد
ایمان و کفر من همه رود و شراب شد