1 صحبت معشوق انتظار نیرزد بوی گل و لاله زخم خار نیرزد
2 وصل نخواهم که هجر قاعدهٔ اوست خوردن می محنت خمار نیرزد
3 ز آن سوی دریای عشق گر همه سودست آنهمه نسود آفت گذار نیرزد
4 این دو سه روز غم وصال و فراقت اینهمه آشوب کار و بار نیرزد
1 عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد
2 بر جمال و چهرهٔ او عقلها را پیرهن نعرهٔ عشق از گریبان تا به دامن چاک زد
3 حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد
4 آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد
1 خوبت آراست ای غلام ایزد چشم بد دورخه به نام ایزد
2 نافرید و نیاورید به حسن هیچ صورت چو تو تمام ایزد
3 در جهان جمالت از رخ و زلف بهم آورد صبح و شام ایزد
4 سبب آبروی جانها کرد خاک کوی تو گام گام ایزد
1 زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد
2 غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حورا زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد
3 ز شرم روی و دندانت خجل پروین و مه هر شب زهی زهره زهی جوزا بنامیزد بنامیزد
4 ز خجلت سرو قدت را همی گوید پس از سجده زهی قامت زهی بالا بنامیزد بنامیزد
1 زهی چابک زهی شیرین بنامیزد بنامیزد زهی خسرو زهی شیرین بنامیزد بنامیزد
2 میان مجلس عشرت ز گم گویی و خوشخویی زهی سوسن زهی نسرین بنامیزد بنامیزد
3 میان مردمان اندر ز خوش خویی و دلجویی زهی زهره زهی پروین بنامیزد بنامیزد
4 دو قبضه جان همی باشد به غمزه ناوک مژگانت زهی ناوک زهی زوبین بنامیزد بنامیزد
1 چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد
2 گهی ز طیره گری نکتهای دراندازد گهی به بلعجبی فتنهای برانگیزد
3 به هیچ وقت به بازی کرشمهای نکند که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد
4 گهی کزو به نفورم بر من آید زود گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد
1 دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد
2 ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد
3 جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد
4 نگویند ای مسلمانان هرانکو مبتلا باشد نباشد مبتلا الا خداوند بلا باشد
1 معشوق که او چابک و چالاک نباشد آرام دل عاشق غمناک نباشد
2 از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد
3 در مرتبه از خاک بسی کم بود آن جان کو زیر کف پای تو چون خاک نباشد
4 نادان بود آنکس که ترا دید و از آن پس از مهر دگر خوبان دل پاک نباشد
1 هر دل که قرین غم نباشد از عشق بر او رقم نباشد
2 من عشق تو اختیار کردم شاید که مرا درم نباشد
3 زیرا که درم هم از جهانست جانان و جهان بهم نباشد
4 با دیدن رویت ای نگارین گویی که غمست غم نباشد
1 در مهر ماه زهدم و دینم خراب شد ایمان و کفر من همه رود و شراب شد
2 زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی تحقیقها نمایش و آبم سراب شد
3 ایمان و کفر چون می و آب زلال بود می آب گشت و آب می صرف ناب شد
4 دوش از پیالهای که ثریاش بنده بود صافی می درو چو سهیل و شراب شد