1 دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
2 در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل رخت بدبختی ز دل از خانهٔ احزان کشد
3 گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد
4 رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد تا ز دل پیمانهٔ غم بر سر پیمان کشد
1 گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست
2 یا به جز عشق تو از تو یادگارم هست نیست یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست
3 یا به جز بیدادی تو کارزارم هست نیست یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست
4 یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست
1 سبب عاشقان نه نیکوییست آفت دلبران نه مه روییست
2 عشق ذات و صفات شرکت نیست بت پرستیدن از سیه روییست
3 عشق هم عاشقست و هم معشوق عشق دو رویه نیست یکروییست
4 مایهٔ عشق بینصیبی دان هر که گوید جز این سمر گوییست
1 جمع خراباتیان سوز نفس کم کنید باده نهانی خورید بانگ جرس کم کنید
2 نیست جز از نیستی سیرت آزادگان در ره آزادگان صحو و درس کم کنید
3 راه خرابات را جز به مژه نسپرید مرکب طامات را زین هوس کم کنید
4 مجمع عشاق را قبلهٔ رخ یار بس چون به نماز اندرید روی به پس کم کنید
1 کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد
2 وگر نو کیسهٔ عشق تو از شوخی به دست آری قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد
3 ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد
4 سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد
1 جانا به جز از عشق تو دیگر هوسم نیست سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست
2 امروز منم عاشق بی مونس و بییار فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست
3 در عشق نمیدانم درمان دل خویش خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست
4 خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست
1 اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد
2 ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی شوی محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد
3 هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد
4 مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز کان نگارین روی عاشق می نخواهد کرد مرد
1 روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود
2 گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود
3 دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود
4 گر ز دو هاروت او دلها نژند آید همی درد دلها را ز دو یاقوت او درمان بود
1 سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت اشک خون کردم ز غم چون بر من از عمدا گذشت
2 من ز غم رفتم ولی ترسیدم از نظارهای کاندرین ساعت برین ره حور یا حورا گذشت
3 گفت خورشید خرامان دیدم و ماه سما کز تکبر دوش او ابر بر زهرهٔ زهرا گذشت
4 لولو لال همی بارم ز عشقش در کنار کز کنارم ناگهان آن لولو لالا گذشت
1 تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات همواره منم معتکف راه خرابات
2 کردند همه خلق همی خطبهٔ شاهی چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات
3 من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم چون شاه خرابات بود ماه خرابات
4 گر صومعهٔ شیخ خبر یابد ازین حرف حقا که شود بندهٔ خرگاه خرابات