1 گل به باغ آمده تقصیر چراست ساقیا جام می لعل کجاست
2 به چنین وقت و چنین فصل عزیز کاهلی کردن و سستی نه رواست
3 ای سنایی تو مکن توبه ز می که ترا توبه درین فصل خطاست
4 عاشقی خواهی و پس توبه کنی توبه و عشق بهم ناید راست
1 دوست چنان باید کان منست عشق نهانی چه نهان منست
2 عاشق و معشوق چو ما در جهان نیست دگر آنچه گمان منست
3 جان جهان خواند مرا آن صنم تا بزیم جان جهان منست
4 کیست درین عالم کو را دگر یار وفادار چنان منست
1 گفتم از عشقش مگر بگریختم خود به دام آمد کنون آویختم
2 گفتم از دل شور بنشانم مگر شور ننشاندم که شور انگیختم
3 بند من در عشق آن بت سخت بود سختتر شد بند تا بگسیختم
4 عاشقان بر سر اگر ریزند خاک من به جای خاک آتش ریختم
1 چو آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم که آنگه خوش بود با من که من بیخویشتن باشم
2 من آنگه خود کسی باشم که در میدان حکم او نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم
3 چه جای سرکشی باشد ز حکم او که در رویش چو شمع آنگاه خوش باشم که در گردن زدن باشم
4 چو او با من سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد چو من با او سخن گویم چو موسی گاه لن باشم
1 ای پسر میخواره و قلاش باش در میان حلقهٔ اوباش باش
2 راه بر پوشیدگی هرگز مرو بر سر کویی که باشی فاش باش
3 مهر خوبان بر دل و جان نقش کن سال و مه این نقش را نقاش باش
4 کم زنان را غاشیه بر دوش گیر مجلس میخواره را فراش باش
1 من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم دیده حمال کنم بار جفای تو کشم
2 ملک الموت جفای تو ز من جان ببرد چون به دل بار سرافیل وفای تو کشم
3 چکند عرش که او غاشیهٔ من نکشد چون به جان غاشیهٔ حکم و رضای تو کشم
4 چون زنان رشک برند ایمنی و عافیتی بر بلایی که به جای تو برای تو کشم
1 ز جزع و لعلت ای سیمین بناگوش دلم پر نیش گشت و طبع پر نوش
2 دو جادوی کمین ساز کمان کش دو نقاش شکر پاش گهر نوش
3 که پیش این و آن جان را و دل را هزاران غاشیه ست امروز بر دوش
4 چو بینمت آن دو تا لعل پر از کبر چو بینمت آن دو تا جزع پر از جوش
1 ای من غلام عشق که روزی هزار بار ر من نهد ز عشق بتی صد هزار بار
2 این عشق جوهریست بدانجا که روی داد بر عقل زیرکان بزند راه اختیار
3 جز عشق و اختیار به میدان نام و ننگ نامرد را ز مرد که کردست آشکار
4 جز درد عشق غمزهٔ معشوق را که کرد بر جان عاشقان بتر از زخم ذوالفقار
1 تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
2 تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
3 خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق
4 در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق
1 هر شب نماز شام بود شادیم تمام کاید رسول دوست هلا نزد ما خرام
2 خورشید هر کسی که شب آید فرو رود خورشید ما برآید هر شب نماز شام
3 روز فراق رفت و برآمد شب وصال ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام
4 ای دوست تا تو باشی اندوه کی بود تا جان بود به تن تو خداوند و من غلام