1 هر کرا در دل بود بازار یار عمر و جان و دل کند در کار یار
2 خاصه آن بی دل که چون من یک زمان بر زمین نشکیبد از دیدار یار
3 کبک را بین تا چگونه شد خجل زان کرشمه کردن و رفتار یار
4 بنگر اندر گل که رشوت چون دهد خون شود لعل از پی رخسار یار
1 روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم آن روز دل خلق و سر خویش ندارم
2 چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین چون طاقت هجرت من درویش ندارم
3 در مجمرهٔ عشق و غمت سوخته گشتم زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم
4 تا سلسلهٔ عشق تو بربست مرا دست جز سلسله بر دست دل ریش ندارم
1 از فلک در تاب بودم دی و دوش وز غمت بی تاب بودم دی و دوش
2 با لب خشک از سرشک دیدگان در میان آب بودم دی و دوش
3 گاه میخوردم گه از بحر دعا روی در محراب بودم دی و دوش
4 بی رخ تو در میان بحر آب با نبید ناب بودم دی و دوش
1 بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش
2 صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش از برای بوسه چیدن گرد سایهٔ مرکبش
3 خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»
4 بهر دفع چشم زخم مستش را چو من خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش
1 صبح پیروزی برآمد زود بر خیز ای پسر خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر
2 مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر
3 یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر
4 عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر
1 ای جهان افروز دلبر ای بت خورشید فش فتنهٔ عشاق شهری شمسهٔ خوبان کش
2 گاه آن آمد از وصل تو بستانیم داد زین جهان حیلهساز و روزگار کینه کش
3 بادهای خواهیم تلخ و مجلسی سازیم نغز مطربی ناهید طبع و ساقیی خورشید فش
4 در جهان ما را کنون شش چیز باید تا بود زخم ما بر کعبتین خرمی امروز شش
1 برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش
2 باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش
3 رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش
4 خواهی که بود خاک درت افسر عشاق در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش
1 دلبرا تا نامهٔ عزل از وصالت خواندهام ای بسا خون دلا کز دیده بر رخ راندهام
2 بر نشان هرگز ندیدم بر دل بی رحم تو گر چه هر تیری که اندر جعبه بد بفشاندهام
3 ظن مبر جانا که من برگشتهام از عاشقی یا دل از دست غم هجران تو برهاندهام
4 زان همی کمتر کنم در عشق فریاد و خروش کاتش دل را به آب دیدگان بنشاندهام
1 ای دیدن تو حیات جانم نادیدنت آفت روانم
2 دل سوختهای به آتش عشق بفروز به نور وصل جانم
3 بیعشق وصال تو نباشد جز نام ز عیش بر زبانم
4 اکنون که دلم ربودی از من بی روی تو بود چون توانم
1 به دردم به دردم که اندیشه دارم کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم
2 به وقتی که دولت بپیوست با من بپیوست هجرش به غم روزگارم
3 که داند که حالم چگونست بی تو که داند که شبها همی چون گذارم
4 خیالش ربودست خواب از دو چشم گرفتنش باید همی استوارم